#سیب_دندان_زده_پارت_98
میان جمع همراه دخترکی شیرین میرقصیدم.بی توجه به نگاه سنگینو لیزر مانند شاهرخ .
دخترک قری به کمر داد و من هم ازش تقلیدکردم و قهقهه ای سر داد .
دستانم را گرفت چرخید ومرا هم چرخاند .
صدای خندیدنمان توجه چندتا از مرد های جوان را جلب کرد وتیکه ای به هیکلمان انداختند و من برای چندمین بار از پوشیدن این لباس پشیمان شدم .
دستم که کشیده شد دست دخترک هم به همراهم کشیده شد .
کنار پنجره که رسیدیم با همان چشمان ترسناک و رنگ زغالش در این تاریکی گفت :بسه هر چه قدر عرض اندام کردی، لباساتوبپوش بریم .
دخترک سرش را جلواورد :اشناس عزیزم؟
لبخندی بهش زدم :شوهرمه .
ابرو بالا انداخت :اصلا بهت نمیاد به هرحال خوشحال شدم از دیدنت ... من فرانکم .
لبخندی به رویش زدم :همچنین عزیزم، منم خورشیدم .
-میشه شمارتو داشته باشم ؟
قبل از من صدای پر تحکم شاهرخ امد :نه خیر خانوم .
فرانکخندید :غیرتی نشین شوهر اقا خانومتون خیلی شیرینه حیفه باهاش دوست نشم.
من هم دقیقا همین فکر را در باره ی این شیرین بیان فرانک نامی میکردم .
لبخندی زدم:اره عزیزم چرا که نه .
شماره ام را به دخترک دادم خداحافظی کرده ودم در پالتو و شالم را گرفتم وراهی شدیم .
شاهرخ چند قدم جلو تر از من تندتند قدم بر میداشت ومن هم بیخیال او خرامان خرامان راه میرفتم .
سوار ماشین که شدیم تصمیمگرفتم هر چه گفت ساکت باشم .
امشب در قضیه ی امیر من هم مقصر بودم .میدانستم شاهرخ حساس است و باز با پای خود پیش امیر رفتم .
هر چهگوید حقش نبود ولی سکوت من شاید بهتر از جنگ و بلبل زبانی ام میشد .
باغ ثریا خانومخارج از شهر بود و دور ...باران شدید بود ... هوا هم مه الود ... وجاده لغزنده وخطر ناک یک ربع پیش نرفته شاهرخ کنار زد .
مشتی بر فرمان زد .
چشم بست و سر به پشتی صندلی تکیه داد .بی حرف نگاهش میکردم ...مردی را که نفس های سنگینش با ریتم باران در هم امیخته بود .
romangram.com | @romangram_com