#سیب_دندان_زده_پارت_95


چشمانش پشت سرمان ثابت ماند و لبخندش شکفت :امیر ... این چه وضعشه داداش یه دفعه اخرشب میومدی .

دستی از کنارم جلو امد و دست بابک را فشرد وتنی کنارم جا گرفت و بویی مشامم را پر کرد .

-کار داشتم الان از اراک رسیدم ... شرمنده خاله کجاس ؟

نگاهم به نیم رخش خیره ماند .

این چه میکرد اینجا ؟

نگاهش را به طرف من برگرداند .ابتدا به شاهرخ و بعد مرا .

اخم کرده و‌متعجب .

شاهرخ دستش را دور کمرم محکمتر کرد و تقریبا مرا با خود یکی کرد .

و من جان میدادم میان این دو‌تن مردانه

یکی خودخواه و دیگری دلگیر ...

نفس در سینه حبس کردم و ناخودآگاه بیشتر خود را به شاهرخ چسباندم .

با همین حرکت ساده ام سرش به طرفمان چرخید .با دیدن ما شوکه ابرو بالا انداخت .

با چشمهایش هر دوی ما و فاصله ی هیچمان را ارزیابی کرد و پوزخندی به طرف چشمان من شلیک کرد و سر برگرداند .

رو‌به بابک گفت :خاله کجاست اونم ببینم .

بابک با دستش جایی را نشان داد و او از کنارمان رفت .

سرم را کمی چرخاندم .ثریا خانوم را در اغوش گرفته بود .

باید با او صحبت میکردم .هر روز بدتر از دیروز میشد این مرد .

-نترس نمیخورنش که اینجوری چهار چشمی نگاهش میکنی .

نگاهم را به شاهرخ دوختم .در هم رفتن صورتش کاملا مشهود بود.

لبخندی تحویلش دادم :همه چی تمومه ترس این خورده شدن همیشه با منه .

حرصی شد :کاری نکن همین‌وسط دعوامون بشه .

سری تکان دادم :برام دیگه هیچی مهم نیس شاهرخ با این چیزا تهدیدم نکن .

با چشم هایش خط و نشان کشیده ازم رد شد و رهایم کرد و به طرف بابک رفت و‌گیلاس پررا از کنار میزش برداشت و‌سر کشید .

romangram.com | @romangram_com