#سیب_دندان_زده_پارت_94
سر به شیشه ی ماشین به قطرات چسبیده به شیشه چشمدوخته بودم .
سکوت را مرد کناریم شکاند ...همان مردی که صدای اهش هنوز در رگو پی ام میپیچید:
-بهت گفته بودم زندگی رو برات جهنم میکنم ... مکثکرد ...نمیتونم خورشید ... این وسط تو اونقدر معصومی که نمیتونم ... کار دیشب هم عمدی نبود ...نمیخواستمتو ناراحت بشی و اون صحنه رو ببینی .
سرش را چرخاند و به چشمانم زل زد:حقت این زندگی نیس ... این همه غم تو چشمات،پوزخندی حرامش کردم و رو برگرداندم .نفس عمیقش و سکوتش تا رسیدنمان .
باز خدا را شکر میدانست زندگی ای برام ساخته با طعم زهر...زهری که با تار وپودم عجین شده .
ماشین را که پارک کرد پیاده شدیم. دستش که پشتم نشست گویی جریانی از جای دستش رد شد .
وارد که شدیم خدمه ای پانچو و شالم را گرفت و رفت .
قدمی به جلو بر نداشته بازویم را کشید.
چشم در چشم ...اخم در هم کشید .
نگاهی به بدنم ... به جای لخت و بعد به چشمانم:
-تولباس دیگه نداری ؟؟ هان ؟ این چیه تنت کردی ؟
بی تفاوت به چشمانش نگاهی انداختم :لباس شب .
ابرو بالا انداخت :واقعا ؟حسنمیکنی نزدیک به لباس خوابه ؟
بازویم را از دستش کشیدم :به تو چه ؟؟ اصلا لباس خوابه باز به توچه؟
باز بازویم و تنی که به تنم چسبید:لعنتی ...دیوونم نکن ... زنمی ... همه هم اینجا اینو میدونن .
-مهم خودمم که برام اهمیتی نداره ... زیادی هم برام سینه چاک نکن .
عقبش زدم و راه افتادم .مهمانی نسبتا خوبی بود ارام و شاد .
دستش اینبار گودی کمرم را رد کرد، حلقه شد .با لبخند به استقبال ثریا خانوم و دخترش رفتیم .
دیوار های آیینه کاریشان جلوه ی زیبایی داشت و عجیب و عجیبتر که من و شاهرخ را چه زیبا نشان میداد چه به هم می امدیم .
ثریا خانوم هر دو یمان را تحویل گرفت، صورتم را بوسید .دخترش هم برخورد خوبی داشت و نگاهش به شاهرخ دلباخته و لبخند تلخ من را فقط شاهرخی دید که برای همه دلبر بود و برای من دلخون .
به طرف جمع جوانانی رفتیم که اکثرا اشنا بودند .تبریک هارا شنیدم و لبخند زدیم و دم نزدیم .نگاهای دختران و پسران را دیدیم و چشم بستیم .فقط بیشتر به هم چسبیدیم و بیشتر دستانمان در هم تنیده شد .
متلک های دختر هارا هم شنیدم بابت این ژستمان و لبخند تحویلشان دادم .
بابک هم به این سرخوشیمان میخندید پسر ثریا خانوم بود و روزگاری خواستگارم .
romangram.com | @romangram_com