#سیب_دندان_زده_پارت_92


چشم بست از حرص :زیاد از کوپنت حرف میزنی خورشید .

دستانم را به تخت سینه اش کوبیدم پر بغض گفتم :ازت متنفرم ..‌. از تو و این زندگی که برام ساختی متنفرممم‌.

لبان لرزانم دستان لرزانم جان پوشیده در حوله و سرمازده ام همه حاصل این زندگی لعنتی بود ..‌‌.

از کنارم گذشت و حوله را از کمد برداشت و به طرف حمام رفت .

پر از حرص و‌عصبانیت سبد بزرگی اوردم و‌تمام لباس های داخل کمد و‌کشو هر چه داشتم و‌نداشتم در ان اتاق را داخلش ریختم‌و‌کشان کشان به طرف پله ها بردم .

چندشم میشد از ان قسمت خانه ،از خودم ...از جای دست هایش روی شانه ام .‌‌

در اتاق را که بستم دوباره به حمام رفتم... حوله ام را شستم .

و پاک‌کردم هر چه را که لمس کرده بود ...بیرون‌امده و لباس پوشیده و‌مو‌خشک کردم.

لباس های داخل سبد را داخل کمد آویزان کردم ...با سبد خالی پایین رفتم و بدون توجه به اویی که پشت میز اشپزخانه ارام مشغول خوردن صبحانه بود سبد را داخل کمد گذاشتم و راهم را گرفتم که بروم صدای جدی و خشنش امد :بیا بشین صبحونه اتو بخور ضعف میکنی .

ایستادم و به طرفش برگشتم.

راست راست نگاهش کردم :از کی برات ضعف من اهمیت پیدا کرده ؟

چشم ریز کرد :از همین الان .

-لازم نکرده نگرانیتو برا خودت و زنت نگه دار من احتیاجی بهش ندارم .

دست به میز کوبید:

-میگم بیا بخور ... دشمنی باهات دارم ؟؟یه چیزیت بشه عالم و‌ادم یقه منو میگیرن .

پوزخندی به او زدم و برگشتم و از اشپزخانه بیرون رفتم و در اخرین لحظه به جهنمش را شنیدم .

این مردی بود‌که به خاطر یقه ی خودش اصرار داشت من صبحانه بخورم .نه به خاطر خودم .این مرد عجیب اینک شوهرم بود ...

زندی که به گوشیم زنگ زد و‌دم غروب یاد اوردی کرد که شب مهمانی دعوتیم‌و یادم نرود .

گویی باری بر دوش هایم گذاشت ...حتی نمی توانستم اعتراضی بکنم .

بگویم به خدایت قسم من کشش ندارم زندی این بار مرا بیخیال شو‌.

او‌که دوتا زن دارد من نشدم ترانه جانش ولی مگر میشد ...

تلفن را قطع کردم و‌ قدمی به سمت پنجره برداشتم.نم نم باران شیشه ها را خیس کرده بود ...حتی با دیدن این باران پاییزی هم حالم خوش نمیشد .

به طرف حمام رفتم تا دوشی بگیرم و‌اماده شوم .

romangram.com | @romangram_com