#سیب_دندان_زده_پارت_90


مردن من ...جان دادن من ...

و من کیستم ؟؟؟

یک تحمیل شده؟

جان به لب شدن که کاری نداشت ...با دیدن‌ صحنه ای جان هم‌ میدهی چه برسد‌جان به لب شدن .

پله هارا بی صدا بالا رفتم و داخل اتاقی شده و‌در به روی خود قفل کردم‌و‌پشت ان‌نشسته‌و‌اشکانم را روان ساختم .

”دل به جان،

اشک به مژگان آمد...“

نمیدانستم بین این ‌نا به سامانی زندگیم چگونه این حالم را سامان دهم که نفهمند در درون چه غوغایی به پا است .نفهمند من صحنه ی عشق بازی شوهرم را با معشوقه اش دیدم .نفهمند پیش چشم مردی‌که حامی ام بود خوار شدم‌.نفهمند دیگر از درون خورشیدی وجود نداشت .

مادری که یک‌کلام میگفت قوی باش میدانست چه‌میکشم و توقع قوی بودن را میکرد؟

من به ان اغوش های گه‌گاه شاهرخ دلبسته بودم ... به ان بوسه بر پیشانی ام ...به ان‌ کلمات ممنون خوشمزه بود بابت غذایم .مگر میشود‌ ویرانه‌ای به این عظمت ... ویرانه ی هر‌چه باور داشتم ... هر چه امید بود‌، هر‌چه دلخوشی بود شد . ویرانه‌هایم مرا یک روز به کام مرگ میبرند‌.

چشم‌که باز کردم نور خورشید درست به چشمانم میخورد. و‌من لعنت میفرستادم بر خودم‌که‌چرا پرده ها را نکشیدم‌؟!تمام تنم روی قالیچه وسط اتاق خشک شده بود .

سرم سنگین بود از گریه های دیشب .گوشی ام‌را از میان‌وسیال داخل کیف بیرون‌کشیدم‌.

دوازده ظهر بود و شاید تا الان رفته بودند. بلند شدم‌ و به طرف در اتاق راه افتادم .

هیچ‌صدایی از خانه‌نمی امد .

پله هارا پایین امدم و به طرف راهروی منتهی به اتاق خواب رفتم .شاهرخ را‌ تنها خوابیده روی تخت‌خواب‌دیدم .

بی تفاوت‌لباس هایم را در اوردم‌ و حوله برداشته به طرف حمام رفتم .

دیگر هیچ‌چیز برایم‌مهم نبود .

هیچ چیزِ هیچ‌چیز .

دقایق متوالی زیر دوش اب به ضربان قلب و صدای اب گوش میدادم بدون هیچ حرکتی تقه ای به در خورد .

-میذاشتی با هم بریم ترانه ... یکم زود باش .

گفت و رفت و‌ خاکی هم بر روی‌ویرانه هایم ریخت .‌‌

بغضم را ارام میان کف های شامپو‌ شکستم .هق هقم را میان صدای اب خفه کردم .

حوله تن کردم و‌بی حرف بیرون‌ امدم .درست جلوی چشم‌شاهرخی که مات و‌مبهوت به من نگاه میکرد .

romangram.com | @romangram_com