#سیب_دندان_زده_پارت_89
بازویم را کشید :پاشو ... پاشو بریم خونه.
-ببرم خونه ی خودم .
اهی کشید و سر تکان داد .
سوار ماشین که شدیم راه افتاد. سر به شیشه ی ماشین تکیه دادم .
-نمیگی چیشده ؟
صدای گرفته ام را به گوش پریا رساندم :شاهرخ منو امیر و تورستوران دید .
مکث کرد:
-خب؟
-قیامت به پا کردن هر دو تا شون .
-هنوز میخوای بری خونه ؟
سر تکان دادم :اره ... هر چی باشه خونمه .
اهیکشید اینخواهر همیشه نگران من .
جلوی در خانه که ایستاد دست به در نبرده گفت :یکممراعات کن شوهر داری الان ...اون امیر هم داغون میکنی با این کارت .
-باشه ...خداحافظ .
پیاده شده وکلید انداختم وارد باغ سوت وکور شدم .فقط نور های چراغ های فانوسی بود که باغ را روشن نگه میداشت .با قدم های نامتعادل راه عمارت ته باغ را در پیش گرفتم.
دلم دوش میخواست وخواب راحت ...و فراموشی ابدی این شب نحس .
کلیدکه انداختم در باز شد ،چراغ اباژور ها هم روشن بود .
یعنی شاهرخ امده بود ؟
به طرف اتاق خواب که راه افتادم با دین صحنه ی داخل اتاق عرق سردی به جانم نشست .
چشمانم شد چشمه ی جوشان از پشت پرده ی اشک از گوشه ی چشم عشق بازیشان را میدیم ودم نمیزدم عشق بازی شوهرم با معشوقه اش ...
قلبم از شدت سنگینی صدای اه ونالیشان داشت منهدم میشد .
صدای بوسه های ریز شاهرخ بر گردن ترانه ...
ناز امدن ترانه ناز خریدن شاهرخ
romangram.com | @romangram_com