#سیب_دندان_زده_پارت_88
جان به سر شدممیانچند جمله ی شاهرخ. شکستم من در میانکلمات .. .
میان واج وحروف هایش ..هر دو که بههم حمله ور شدند خود را میان آنها انداختم ...
چشم در چشم شاهرخ ... پر غیض روبه شاهرخ و چشمان قرمزو دست بالا رفته اش گفتم :
-جرات داری دستت به امیر بخوره ،چیزی بهش بگی من میدونم و تو ... بسه هر چه قدر جلوت کوتاه اومدم .
نفس های پر حرصش به صورتم خورد .
من-حالا هم برو پی عشق وحال زنت با من کاریت نباشه .
-تو خونه حسابت رو میرسم ... همینجوری اینجا نمیمونه .
از هردوی انها که دور شدند به طرف امیر برگشتم .
مات و مبهوت بود:
-تو شوهر کردی ؟
-اجباری .
خروشید و روی من خیمه زد.فارغ از نگاه های اطراف ...
-اجباری ؟؟؟تو شوهر داری میفهمی ... شوهر داری ونگفتی... شوهر داری و من ودنبال خودت میکشونی؟؟؟
لال شده بودم جلوی حمله ی اینکلمات .
هیچ جای نگرانی نبود ،عالی بودم ...عالی تر از کلمات توهین امیز شاهرخ ...
محشرتر از واج هایی که از میان لب های امیر بیرون امد ... من صاف بودم...شفاف بودم ...همچون اشک حلقه زده در چشم امیر ...همچونبغض او ...همچون هق هق من...و چه بیخیال در این پیاده رو کم تردد قدم برمیداشتم ...
پاسی از شب بود و من بدون ترس راه میرفتم...
گوشی ام را بالاخره از ان همه خودکشی نجات داده و پاسخگوی شدم ....
صدای داد و فریاد پریا بلند شد ...فحش هایش ...ناسزا هایش ...ارام که گرفت ادرس را از من گرفت وگفت همانجا باشم تا بیاید ...
روی سکوی مغازه ای کهکرکره اش پایین بود نشستم ...زندگیم همچون آشی به هم ریخته بود.
و شاید خود مسبب بیشتر به هم ریختگی زندگی نا به سامانم میشدم .
بعد از دقایقی ماشین پریا جلویم پارک کرد .پیاده شد و روبه رویم روی دو پا خم شد:خوبی خورشید؟
سر تکان دادم:نه ...خوب نیستم پریا.
romangram.com | @romangram_com