#سیب_دندان_زده_پارت_85
کیف به دست بیرون رفتم.
نمیدانم چرا امروز سر ذوق اماده و آرا ویرا کردم؟!
ماشین سفید رنگ امیر سر کوچه منتظر من بود .
به خاطر پاشنه های بلند کفش ارام قدم بر میداشتم .سوار که شدم نگاهی به امیر و این همه مردانگی کردم.
-سلام مجسمه .
خندید :سلام حوری خانوم ... تو که قصد قتل عامنداری امشب ؟
ابرو بالا انداختم-چه طور ؟
-زیادی دلبر شدی خانوم خانوما .
ناز ریختم مثل همان چهار سال :دلبر بودم ... خوبه دو تا سرخ و سیاه مالیدم به صورتم شدم دلبر؟
دست بالا برد و ماشین را روشن کرد
-باشه باشه تو از بدو تولد دلبر بودی چشمماکور بود.
جیغی کشدمو مشتم را به بازویش کوبیدم .
-اون که کوری معلومه .
قهقهه اش حرصم را در می اورد .
دستم را گرفت و به لب برد :توعزیز مایی دلبر خانوم .
معذب دستم را عقب کشیدم .
یکچیزی در ته قلبم با هر تماس امیر فشرده میشد ...درد میکرد و این درد را به گلویم منتقل میکرد و میشد یک غده ای به نام بغض .و من هر لحظه سعی در فرودادن این غده .
جلوی رستوران ایستاد سوئیچ را به شخصی داد تا ماشین را پارک کند.
رستوران تقریبا شلوغی بود ...شیکو کلاسیک .
پشت میز دونفره ای نشستیم .با لبخند نظاره گرم شد ...معذب نظاره گر اطراف شدم .
من یکچیزیم شده بود .منی که در اغوش این مرد لم میدادم و تا صبح فیلم میدیدیم.
منی که هر لحظه از زندگی ۴ساله ام کنار این مرد بود ...حال ... با نگاهش با لمس دستانش معذب میشدم .
و اگر میفهمید ازدواجکرده ام و نگفته ام ،اگر میفهمید همین شوهرم به من تجاوز کرده است ونگفته ام ...غوغا میشد .
romangram.com | @romangram_com