#سیب_دندان_زده_پارت_84
-ممنون به خاطر همهچی بااجازه .
برخاست وکیفش را برداشت :خداحافظ شما .
مادر وملکبانوکه برای بدرقه رفتند رو به زندیگفتم:زندی از شما انتظار نداشتم . بیچاره دختره رو ناراحت از اینخونه بدرقه کردی یعنیچی این رسمش بود ؟
نگاهی چپی به منانداخت و بلند شد :تا یه حدی حقش بود مادر توهمخودتو ناراحت نکن اصل کاریو ملک بانو گفت .
-اونوکه عادت داریم.
پشت اینحرفمخان بابا ارامخندیدوگفت :از دست این زبون زنا ... مثل ماره افعیه .
زندی:خوبه خوبه حاجی مگه مردا زبون تند ندارن؟
خان بابا :والا چه عرض کنم زندی مثل مال شما زهرمار نیس .
صدای شاهین اومد :والازبونمردا مثل عسل شیرینه ... قند ونباته .
از کنارش گذشتم و دستی به بازویش زدم :زبون داداشتو فاکتور بگیر .
و اینبار خنده ی عارف بلند شد و من بی توجه به انها طرف مرکز صدای تلفنم رفتم.
امیر بود .
-جانم ؟
-جونت بی بلا دختر کجایی خبری ازت نیس ؟
-همیندور و برا ... منکه خبر میگیرم تو زیادی سرت شلوغه .
خندید :امشب مهمون من خب ؟ بریم شام ... دل تنگی رفع کنیم .
نگاهی به عقربه بزرگ که روی شش بود کردم :باشه کی ؟
-یه ساعت دیگه سر کوچهام.
-باشهپس فعلا .
مادرکه جلویم سبز شد گفتم :مامان من میرم بیرون شبم شام بیرونم شاهرخ اومد بهش بگو.
ابرو بالا انداخت.
-باشه .
قدم هایم را تندکردم .ارایش کاملی کردم .حتی رژلب سرخم را پرنگ تر کشیدم .چشم هایم را سیاهتر .لباس شیک پوشیدم .مو بافتم و روی شانه انداختم و شال سرم انداختم.عطر باران کرده .
romangram.com | @romangram_com