#سیب_دندان_زده_پارت_81
-به همه زیر زیرکی حال میدی اونوقت به من که میرسی میشی مریم مقدس ؟
مشت هایم را به سینه و شانه اشکوبیدمو با صدای خفه ای نالیدم :ولمکن روانی ...ولم کن شاهرخ ...
دستش که شل شد هوا را بلعیدموبا دست هایم به عقب هلش دادم و صدایم را به سر انداختم:
-هرزه تویی ،لاشی تویی ،تویی واون زنت ... بفهمداری چی میگی ... بفهم به کی چی میگی به منی که خودت تجاوز کردی ... به منی که به هر دری زدم تا از دستت خلاص شمونشدم... به منی که از اولش برای تونبودمو نمیشمکه بخوای غیرت خرجش کنی ... بفهم نه من مال توام نه تو مسئول غیرتی شدن روی من هستی .
دستانشکه دوطرف سرمقرار گرفت و به طرف خودش کشید .دستم را روی لبانش گذاشتم و نگهش داشتم :حد خودتوبدون .
از پشت انگشتانم گفت :آسمون به زمین بیاد مال منی ،زور اضافی نزن ... حدمم میدونم؛ زنمی میخوام کامت رو بچشم .
دستم را کنار زد و لبانم را شکار و لبانش را چون تشنه ای به لبانمچسباند و من در میان بازوانی که دور تنمپیچید تقلا کردم و رهایی نیافتم.
تقلاهایم وقتی به ثمر رسید که خود رهایمکرد و باز منی که از حرص و بغض مشت به سینه اش زدم و کثافتی به اوچسباندم و راهی اتاق شدم .
بوسیدن یک زن
اصول داشت
ناز داشت
قاعده داشت
نکه یکهویی بیای ومهری بر لبانش بزنی وبری
میشکند
داغونمیشود
جان به سر میشود ...
و این شاهرخ چه رعایت کرد این اصول وقاعده را .
صدای کوبیده شدن در سالن خبر از رفتنش میداد ...و منی که سعی میکردم بغض لعنتی را فرودهمتا سر باز نکند .
چندین روز است پیدایش نیست ومن نفس راحتی میکشماز دست مردی که بهعالم وادمگیر میدهد .
امیر برگشته بود ولی هچنان سرش شلوغ بودوهر روزهمبا تلفنهای طولانی که به منمیزد ابراز دلتنگی میکرد .
من هم دلتنگ این حامی ام بودم ...حامی شب های غربتم.
قدمهای کوتاهم را به طرف عمارت زندی برداشتم. برگهای پاییزی زیر پاییم خشخش میکرد و من شال بافتنی را محکمتر دور شانه هایم میپیچیدم .مریم پیش خدمت ملکبانو از در عمارت بیرون امد و سلامی به من داد و راهی عمارت اقاجان شد .
و من متعجب از اینکه اینجاچهمیکرد شانه ای بالا انداختم و قدمهایم را تند کردم و خودم را در فضای گرم عمارت انداختم .
romangram.com | @romangram_com