#سیب_دندان_زده_پارت_80
لب ولوچه ی شیرین اویزان شد و از هماندور پایش را به زمین زد :داداش یه ذره دیگه.
ولی این سنگ ابلهول حتی شیرینی خواهرکش هم اثر نمیکرد :اومدی اومدی نیومدی میمونی اینجا پس زود باش .
سر شیرین به یک طرفش خم شد .
پریا بغلش کرد وبوسه بارانش کرد و راه افتاد .من هم به دنبالشان ...خسته بودم وپاهایم درد میکرد .کمرم همکه بدتر از ان در حال خورد شدن بود و دلم یکچیز گرم و شیرین میخواست با رخت خوابی گرم ونرم و خوابی تا دم دمهای ظهر .
به طرف ماشین پریا راه افتادم که صدایش بلند شد :کجا به سلامتی ؟
ایستادمو چشم روی همگذاشتم .باز از جانمچهمیخواهد این مرد؟!
به طرفش برگشتم و با لبخند وپرحرص گفتم :خونه ی خواهرم.
پوزخند زد :لازمنکرده بیا بشین بریم .
چشم گرد کردم :یعنی چی این رفتارت ؟ مگه ربطی به توداره ؟
پریا ارام زمزمهکرد :خورشید ... یا خدا اومد .
قدم هایش محکم و عصبی به زمین کوبیده میشد و به من نزدیکتر بازوم اسیر دستانش شد :به نظرت اگه به من ربطی نداره پس چرا اسم شوهر رو یدکمیکشم ؟؟ پس به کی ربط داره ؟
زمزمه مرد :همون مردک ؟ بلندتر داد زد : راه بیافت زر اضافی هم نزن .
تنم را به طرف ماشینش کشید ...و من هر چه از دهانم در امد در طول این مسیر به نافش بستم و او هم هر چه فشار بود در طول این مسیر به بازویم وارد کرد .
یر به یر شدیم .روی صندلی که پرت شدم در را کوبید و به طرف در راننده رفت وسوار شد .و قبل از حرکت ماشین پریا دستش را زیر گلویش کشید و خندید ولبخند به لبم اورد .
پایم به کف زمین نرسیده صدای شاهرخ باز امد :شیرین رو ببر تو ما میرمخونه .
شاهین دست شیرین را گرفت و رو به رویش ایستاد:زیاد حساسیت نشون نده.اذیتش نکن .
صدایش بلند شد :بروخونه شاهین دخالتم نکنکه یه ور قضیه تویی .
پوفی کشیدو راه افتاد با شیرین ، بدون توجه به او راه خونه رو در پیش گرفتم .
صدای قدمهایش همپشت سرممی امد .میدانستم باز خراب میشود سرم .و چرا این زنیکه ترانه خبری از شوهر جانش نمیگیرد و این غول تشن را از من دور نمیکند؟!
هر چند شاهرخ اصلا در قید برنامه ی شبانه روزی که خان بابا ریخته بود ، نبود و هر وقت دلش میخواست می امد و میرفت .
در سالن را باز کردم. نور اباژور ها سالن را دلگیر کرده بود. قبل از این دستم با کلید برق برخورد کند، تنم به دیوار کوبیده شده ودرهم با صدا بسته شده .
-هرزگی میفهمی یعنی چی ؟؟یعنی اداهای تو،کارای تو... یه روز تو بغل این که عکسش به هم میرسه یه روز تو بغل داداشم اونم جلو چشمم .
چانه ام را فشرد و دستش موهای بافته شده ام را چنگ زد:
romangram.com | @romangram_com