#سیب_دندان_زده_پارت_8


تکیه دادم :دروغ میگی .

سر تکان داد :ول کن تورو‌خدا خورشید .

-یعنی چی ؟ چرا طفره میری ؟ میگی‌چه مرگته یا نه ؟

بلند شد: نه .

نگاهم به روی چرخ خیاطی سفید‌و‌پارچه های دور و برش خیره ماند .

-خورشید ؟

چشم دوختم به قامتش :جانم؟

-کاش این سه سال رو بودی ...حداقل این سه سالی که سخت بود ...بدون تو سخت بود.و سنگینی ابروان در هم تنده ام از این بغض و‌حسرت پریا پیشانی ام را چین داد.

-هیچی!

سر تکان داد و گذشت از مقابل دیدگان منتظرم .

نا امید از شنیدن حرفی بلند شده و آماده ی رفتن شدم‌.

گوش سپرده به شیرین زبانی های شیرین مشغول خورد کردن سیب زمینی هابودم.

زندی هم با لبخند مهربانش گه گاهی نگاه خیره اش را حواله امان میکرد .

صدای گرامافون خان بابا کل در و دیوار عمارت را مست میکرد .

سیب زمینی ها را به زندی داده و به طرف شیر آب رفتم دستانم را آب کشیدم .

-سلام زندی ...

سر چرخاندم به سوی مردجوان ایستاده در درگاه آشپزخانه .

پسرک شر و شیطان عموی مرحومم بود ...عمویی که هم زمان با زن دومش در عرض یه روز داخل ماشین سوختند و ماند سه بچه ی عمو سهراب که یکیشان شاهین بود ...

لبخند به رویش زدم .

صدای زندی آمد :سلام به روی ماهت مادر رسیدن به خیر ...

-سلام .

نگاه شگفت زده اش روی من خشک شد .

-خورشید؟

romangram.com | @romangram_com