#سیب_دندان_زده_پارت_7
-اینجا چیکار میکنی ؟
بی توجه به او در یخجالش را باز کردم قوطی اب پرتقال رابرداشته ولیوانی پر کردم .
-علیک سلام .
سیخ نشست .
-کی اومدی ؟
-دیشب .
کمی از اب پرتقال را بالا رفتم .
سری به این وضع لباس پوشیدنش تکان دادم وگفتم :خجالت بکش با این سر و وضعت،لبخند پهنی زد و به طرفم اومد بازوانش که دورم پیچید لبخند روی لب هایم شکوفه زد .و چه بیخیال بودم من که این همه سال به دور از آغوشش سر کردم.
-خوبه که اینجایی خورشید ... خوبه که میبنمت ...بودنت خوبه . اونم بعد سه سال .
-دلم تنگت بود بی وجدان نکردی بیای یه سر بهم برنی .
نفس آه مانندش به گردنم خورد:نتونستم به والله .
از خود جدا کردم این همه مهربانی را این همه حسرت را .
-فدای سرت چرا حالا بغض کردی ؟
لبخندی میان آن هم بغض سر زد :چیزی نیس ...کتری و بذار رو شعله جوش بیاد الان میام .
عقب گرد کرد پتو و بالش ولو شده روی کاناپه را برداشت و به طرف اتاق رفت .
و نگاه من هنوز هم به جای قدم هایش بود.
این دختر را چه شده بود در این سه سال؟
وچرا ته این دل من شور میزد ...شور که سهل است رخت میشستند خروار خروار .
به طرف کتری خالی و دمر شده روی آبچکان رفتم و برداشته وپر آب کرده و روی شعله ی گاز گذاشتم .
خیره خیره نگاهم میکرد و من در آن ته ته های چشمان خوش فرمش چیز غریبی میدیم و درک نمیکردم .
درکش سخت بود، گنگ بود .
کمی به طرفش خم شدم :پریا؟ چیزی شده ؟
صورتش از بی روحی بیرون امد لبانش کش آمد:نه بابا ...
romangram.com | @romangram_com