#سیب_دندان_زده_پارت_6


ابرو بالا انداخت و‌ با لبخند جذابش گفت:به به خورشید خانوم رسیدن به خیر بعد سه سال چشممون به جمالت روشن شد .

-ممنون ...

تنها کلمه ای بود که برای خالی نبودن عریضه توانستم بگویم . از همان بچگی تاثیری عجیبی روی من داشت .ضربان قلبم را تند میکردوزبان را کوتاه تر . سر پایین انداختم و با اجازه ‌گویان‌ از کنارش رد شدم‌.

صدایش باز شد دلیلی بر تنگی نفس و سست شدن تک تک اعضای بدنم .

-آب زیر پوستت رفته خوشگل شدی ...

و شاید لازم بود ممنونی هم به این جمله ی خورشید خراب کن تحویل میدادم .

ولی نشد، نتوانستم ، گویا جان میدادم .

از در که بیرون زدم‌...خم شده‌بند کتانی ام را داخل کفش کردم و‌پا تند کردم ایستادن‌و گوش دادن به نطق گرایی همه وقت گیر بود ...هر چند هنوز نصف ساکنین باغ را زیارت ننمودم .

سوار تاکسی زرد رنگ شدم ادرس خانه ای در مرکز شهر را دادم ...خانه ای که جانم به آنجا بند بود و سه سال بود که از این بند جان دور بودم .

یکشنبه بود؛ از ان یکشنبه هایی که پریا خانه بود و تا لنگ‌ظهر در خواب .

زنگ در را که برای سومین بار فشردم صدای گرفته اش در گوشم پیچید و لبخندم را کش داد .

-کیه؟

-منم .

و این کلمه ی جادویی”منم“ حلال مشکلات بود که در باز شد .

قدمی داخل حیاط گذاشتم و در را پشت سرم بستم .

از دو پله ی جلوی حیاط بالا رفتم و در را با دستم‌هل دادم ...

پاهای عریان و سفیدش از دسته ی مبل آویزان بود و تنِ پوشیده در تاب سفیدش روی مبل ولو بود .

لبخندی به این همه شلختگی اش زدم‌.

با همان چشمان بسته و صدای نخراشیده اش گفت :تو‌روحت هر کی هستی ... سر صبحی چی از جونم می‌خوای که مزاحم شدی ؟

خنده ای بی صدا کردم .

شالم را در آورده و روی صورت نشُسته اش انداختم ...

-نزدیک یکه دختره ی خرس. عوض مهمون‌ نوازیته ؟

شالم را از صورتش کنار زد و با چشمانی درشت شده مرا که به طرف اشپزخانه میرفتم رصد کرد‌.

romangram.com | @romangram_com