#سیب_دندان_زده_پارت_5
لبخندش کج شد ...پوزخند شد ...
-خب بعد از سه سال خود سر بودن این برگشتت یکم غافل گیر کننده اس .
چشم تنگ کردم:
-چه طور ؟
نگاه چرخاند:
-هیچکدوممون انتظار برگشتت رونداشتیم .
-خب اینجا خونم بود باید برمیگشتم .
لبخندش که محو شد، نگاهش هم تیزتر شد، برنده تر ....
-اینجا خونه ی تونیست دختر ...مادرت یه کلفته توهم یه کلفت زاده بیشتر نیستی خونه ام خونه ام نکن برای من .
چشم ریز کردم .
-پدرم چی ... اصولا بچه روبا پدرش با اصل ونصب دار میکنن پدرمم کلفته؟
قد بر افراشت ... قدم جلوگذاشت ...لبه ی شالم را چنگ زد و به طرف خود کشید ...
توی صورتم توپید : توفقط حاصل یه اشتباهی ،حاصل یه بد مستی دختر جان ... هیچی نیستی هیچی ...
لبخند کجی به چشمهای براقش زدم .
-یادتون باشه ملک بانو من دختر جمشید درخشان هستم ...مثل پسرای شما .
عقب رفتم و دستش از بند شال بی نوایم رها شد.
پشت به اوکرده راهی در باغ شدم .
میدانستم این زبان درازی ام مجازات به همراه دارد ...
قبل ها از اومیترسیدم ... حتی دور بر عمارت هم آفتابی نمیشدم .الانهم میترسم ... بیشتر از دیروز ولی با بیست و دو سال سن نمیتوانستم ترسم را علم کنم و نشان دهم.
حتی نذاشت به دیدن آقا جان بروم و این برخورد بعد از این چند سال چندان هم تعجب آور نبود همیشه اینگونه بود چه با من چه با مادر ساکت و مظلومم.
به در نرسیده پسری قد بلند و خوش سیما لنگه ی در را باز کرد .گویا مهران بود .برادر زاده ی ملک بانو که بیشتر اوقات اینجا بود . هر چند تا مادرش زنده بود رفت امد کم بود ولی با مردن زن داداش ملک بانو و شریک شدن آقاجون و برادر ملک بانو رفت امد مهران خان بیشتر و بیشتر شد .
نفسی فوت کردم .
با اخمجلوامد با چند قدم فاصله با اخم ومتفکر چند لحظه ای نگاهم کرد ...
romangram.com | @romangram_com