#سیب_دندان_زده_پارت_4


به چهار چوب در تکیه زدم . دل سیر نگاهش کردم موی سپید و نقره فامش را ...

پیراهن تا سر زانوی خوش رنگ و‌جنسش و ان دستان سفید و‌چروکیده ای که گردو جای هسته ی خرما میگذاشت .

ارام که سلام دادم، ارام سر چرخاند، ارام لبخند زد. ارام قربان صدقه ام رفت و بازوانش شد مامن، شد ارام کننده ی جان، شد بر طرف کننده ی کینه و چرک دل .

-دورت بگردم الهی خونه ام باز روشن شد ..،خورشیدم اومده .

دستش را بوسیدم، موی سپیدش را بوییدم . اشک از چشمش زدودم...

صورت گرد و قاب گرفته دور چادر شبم را غرق بوسه کرد

و من غرق مهرش شدم .مهری که بیش از مهر مادرم‌بود، بیش از مهر پدرم بود؛ بی منت،بی تردید، همیشگی .

سراغ خان بابا را که گرفتم به نشیمن اشاره کرد به سوی محل استراحت خان بابا پا تند‌کردم و با هر قدم صدای ظریف و‌دلنشین دخترکی بلبل زبان بلند تر میشید... سرک که کشیدم دخترکی با موهای بلند و طلایی فر دار را دیدم‌که روی‌پای خان بابا نشسته و قند‌و‌عسل و‌از زبان جاری میسازدو این پیر مرد را شیفته‌ی خود میکرد .

سلام که دادم ...

سر هر دو‌به سویم چرخید. چشمان پیر فرتوتی که همچون سرو قصد خم شدن نداشت درخشید...لبخند جاری ساخت و این میان صدای جیغ دخترکی موطلایی خانه را در برگرفت ... و منی که لحظاتی بعد غرق بوسه های ابدار این عروسک بودم .

خان بابا را هم با همان صلابت همیشگی با همان گره ی پیشانی و لبخند لب هایش زیارت کردم .لبخندش عمق داشت ...بوسه اش روی پیشانی ام هم مهر تاییدی بود بر مهرش .

فهمید که بیرون میروم چند تراول‌ کف دستم‌ گذاشت و اعتراضم را که دید چشم بست که یعنی ساکت برو‌.

با هر چه زور در تن داشتم شیرین را از خود جدا کرده از در عمارت که بیرون زدم .

ملک بانو را نشسته در ایوان دیدم‌. چشمان افسونگرش همانند عقاب زیر نظرم داشت .

با سر سلام‌کردم‌. پوزخند زد و‌با انگشت اشاره ،اشاره کرد به طرفش بروم .

نگاه گرداندم .

بابا یوسف بیل به دست نگران‌نگاهم میکرد .لبخندی زدم به رویش و به سوی ایوان راه افتادم‌.

به‌چند قدمی اش که رسیدم سلامی دادم و دیالوگ تکراری بخیر بودن صبحش را تکرار کردم .

لبخند به روی لب های خوش فرم و ‌رژ زده اش نشست ...نه از روی محبت .

پاهای کشیده اش را روی هم‌انداخت .

-رسیدن به خیر ...چه بی خبر!

لبخند کمرنگی زدم:

-ممنون ...بالاخره که باید برمیگشتم .

romangram.com | @romangram_com