#سیب_دندان_زده_پارت_3
نگاهمرا از چشمان تیز وجست وجوگرش دزدیده و به دکمه های پیراهن مشکی اش دوختم .
سلامم را جواب نداد .
مواخذه گرانه گفت : خبر نداشتم اومدی .
آرامش صدایم جلوی این لحن با جان کندن حفظ کردم:
-دیشب رسیدم .خبر دار نشدنتون هم چندان تعجب اور نیس اصولا ادمای اون ور باغ ”نیست“حساب میشن،و شاید نیش زدم و او نیشخند .
صدای نیشخندش و با اجازه گفتن من و برگشتنم و صدای او که متوقفم کرد :نیست؟ اگه نیست حساب میشین این همه زیر نظر خان بابا و زندی بودن چه معنی میده؟مخصوصا توصدایم پر دلخوری بود :اینم برامون زیادیه؟
صدایی نیامد ...
و پاهایم خودکار به طرف عمارت راه افتاد ...
دلم پُر بود ...
پر از درد این سال ها
این ”نیست“بودن ها
این نبودن ها
بی مهری ها .
„در دل من چيزی است...
مثل يک بيشه نور...
مثل خواب دم صبح...
و چنان بی تابم که دلم می خواهد...
بدوم تا ته دشت ، من بدوم تا سر کوه„
در چوبی عمارت را که باز کردم بوی اسپند و گلاب زندی می آمد گویی وارد خانه ای در دهه ی سی شده بودیم .
پر از عتیقه پر از مخمل و ساتن خوش رنگ و لعاب پر از میز و صندلی های چوبی منبت کاری شده ی لهستانی .
همان هایی که جان زندی به آن ها بسته است .
و گویا خان بابا جان میگیرد موقع دیدنشان .
به طرف اشپزخانه یا همان مطبخ زندی راه افتادم .از ان مطبخ های امروزی بود .
romangram.com | @romangram_com