#سیب_دندان_زده_پارت_2


تا حرف دلـش را به ما بزند...

خیره به چشم هایش که می شوم

شوخی نیست

جدی نیست

چیــزی نیست...

چه اندوهی ست

کنارِ نگاه مادرت چیزی نباشد جز نگرانی ...

دلواپسی ...

صدای ارام و طنازش را به گوشم رساند :برو اول دیدن خان بابا و‌ زندی .

از کنارم گذشت.

صدایش کردم :مامان؟

ایستاد بر نگشت.

پر تردید لب ب سوال گشودم :چرا نمیذاشتی این سه سال رو بیام خونه ؟

نفس عمیقش و باز صدای این زن خوش قد و‌قامت .

- دیرت می‌شه خورشید ...مواظب باش این یه وجب شالت ازسر نیافته مش‌ یوسف تو‌ باغه .

همان قد و قامت خوش ترکیبش را در کنج اشپزخانه چپاند و مرا باز بی جواب گذاشت.

لبه های شالم را پشت سر انداختم و کتانی به پا کرده راهی عمارت وسط باغ شدم .

عمارتی که‌محل حکم رانی خان بابا بود و زندی و عمارت کناری اش مال آقا جان (پدرم)و زن اول پدرم ملک بانو.

و اصولا نه من نه مادرم از راه سنگفرش شده اجازه ی رفت و امد نداشتیم .

صدای نرم سبزه های مرطوب زیر پاهایم و خش خش برگ‌های بالا سرم تک تک حس های خوابیده ام را بیدار کرد بعد از دوسال باز بوی مخصوص این باغ را میشنیدم ...

صدای پایی از پشت سرم نزدیک میشدایستادم و سر بر گرداندم.

عارف بود .

نا برادری...هنوز هم گویی یک تکه یخ بود.

romangram.com | @romangram_com