#سیب_دندان_زده_پارت_73
قامت تکیه به درگاه نشمین شاهین و عارف سد معبر شده بودند برای رد شدنم .
صدای خان بابا امد :اخه پسره ی مومن به اون دختر چیکار داری ها ؟ مثلا امروز عقدت بودگیر دادی به نبودنش ؟
-دستت درد نکنه خان بابا قرار نیس که عقدم بود غافل باشم از خورشید ... فقط بفهمم کجاست .
شاهین وعارف را کنار زدم :اینجام عرضت رو برسون .
نگاه سنگین همه به رویم یک طرف، نگاه عصبی و مجنون وار شاهرخ یکطرف ...
بلند شد، خروشید، تنم را لرزاند:
-کجا بودی تا حالا؟
-قبرستون ... مهمهمگه ؟
به طرفم قدمی برداشت وهمچون شیر غران جان لرزاند :جواب سر بالا نده .
-توهمادای اقا بالا سر هارودر نیار به تویکی ربطی نداره منکجا بودم .
-صداتونوبیارین پایین ... یکمخجالت بکشین.
با صدای خان بابا لبانش را بهم فشرد و دستانش هم دور مچ دست من فشرده شد .
-یالابریمخونه .
بی حرف دنبالش کشیده شدم و زندی همپی امان امد:
-شاهرخ به خدا چیزیش بشه نمیبخشت ...
-شما ... زندی شما اینبار دخالت نکن قضیه یه چیز دیگه اس .
تمام طول راه نفس های عصبی اش بود و تلاش من برای رهایی از چنگش ... و بد و بیراه هایی که به نافش میبستم .
در سالن را باز کرد وپرتم کرد داخل. کمرم به ستونوسط سالن اصابت کرد و درد جانم را خورد .روی زمین سر خوردم .
-فکرکردی کی هستی ؟ تا منعقد کردم برای تلافی رفتی پی هرزگی ؟؟ ها ؟ اصلا معلوم نیس زیر خواب چند نفر شدی که اخرش به خاطر اون شب خودتی انداختی بهم.
-خوب چرت وپرت به هم میبافی ، خوب تهمت میزنی ... خوب دل میشکونی ، چشم عمو زن عمو روشن ... چی میگی برا خودت ؟ چه هرزگی ؟
خنده ی هیستریکش وپاکتی که به طرفمپرت شد .
-پس این بی ناموس کیه باهاش رفتی هتل .؟
نگاهم به عکس های منو امیر افتاد که کف سالن پخش بود .
romangram.com | @romangram_com