#سیب_دندان_زده_پارت_72
سری تکان داد :همش یه روزه دیگه فکرت رو مشغول نکن.
لبخندی به رویش زدم .
دستش را پشت سرم گذاشت وعمیق نگاهم کرد :چی داری دختر که توچشات غرق میشم ؟
-مگه غریق نجاتا هم غرق میشن ؟
مکث کرد :وقتی چشات این همه عمق وجادو داره غرق که هیچی نفسمو میگیره .
لبخندی به رویش زدم که بی هوا انگشت را روی لبانم کشید :دلم برا لبخندتم تنگ شده بود .
معذب قدمی عقب برداشتم:من دیگه برم ... تو هم یکماستراحت کن فردا خونت اماده اس .
-فرار میکنی ؟
توجهی به اخم و تعجبش نکردم .
-توهم نزن ... فعلا .
قبل از حرفی در اتاق را بسته و به طرف آسانسور راه افتادم .
قلبم را در مشتم حس میکردم .
زیادی بی پروا شده بود امیری که نمیدانست متاهلم و همان خورشیدی نیستمکه با او راحت بودم .راحت بودم ولی هرگز از خط قرمز هایم رد نمیشدم.
نگاهی به ادرس که امیر برایم فرستاد کردم .
خونه ای در زعفرانیه ... زنگی به شرکت خدمات زدم و ادرس داده و تقاضای چند کار گر مطمئن کردم . بعد رسیدگی به خدمتکارها و سپردن خانه به دستشان راهی باغ شدم .
کمی دیر شده بود ...کمی هوا تاریکتر از همیشه شده بود ...وکمی نگران بودم از بابت خاموش شدن گوشی ام.
دم در باغ دست در جیب شلوار جینم کرده و انگشترم را به دست کردم .
مش یوسف که در را باز کرد نگران گفت :دختر جان توکجایی اخه تا این وقت شب ؟
متعجب قدم داخل باغ گذاشتم :چه طور بابا یوسف؟
پوفی کشید و گفت :شاهرخ خان آتیش به پا کرده کسی نمیتونه ارومش کنه بیا برو که بلایی ...
لبخندی به این غرغرش زدم .
قدمتند کردم به طرف مرکز داد و هوار ...هر لحظه تپش قلبم بالا میرفت. موهای بازم را زیر شال هل دادم .
در عمارت را باز کرده و به طرف نشیمن رفتم.
romangram.com | @romangram_com