#سیب_دندان_زده_پارت_70
-چرت و پرت میگفت ...زبون درازی میکرد.
مشت زندی جلوی دهنش قرار گرفت :استغفرالله یعنی هر دفعه یه چیزی گفت میزنی کبودش کنی .
لجبازیش عود کرد :زندی ... زنمه ... به خودم مربوطه .
چشم غره ی زندی و لبخند محو من و حرص خوردن شاهرخ:با اجازه ...شام نمیمونم اشتهام کور شد.
عقب گردکردم و شاهرخ را با حرص خوردنش تنها گذاشتم .حقش بود این توبیخ شدن.
از محضر که بیرون امدم نفس عمیقی به ریه هایم فرستادم .دم ...بازدم ...دم ...بغض ... وبازدم...
دم ...اشک ...و باز بازدم ...
و من راضی به عقددوباره ی شوهرم شدم .
تاکسی گرفته و راهی فرودگاه شدم .
امیر داشت می آمد بعد از بیست سال .میگفت از نه سالگی اش به شیراز رفته بودند .
و این اولین بار بود به تهران می آمد .و من متعجب بودم از این حال بدم .حال بدی از دیدن ترانه ...لباس سفیدش ...چشمان ابی و زیباو نفس گیرش ... از هیجان شاهرخ ... و کاش بدون اجازه ی من هم میشد عقد کرد .
گوشه ای از سالن انتظار نشسته بودم و لعنت میفرستادم به هواپیمایی که تاخیر داشت.
به پیام پریا که حاوی :کجایی؟
جواب دادمکه فرودگاهم .
و دیگر به بقیه ی سیم جین هایش جوابی ندادم .به طرف بوفه با پاهایی سست راه افتادم چند شکلات خریده و در دهان گذاشتم بابت فشار پایین ام .
از دورکه قامت پوشیده در کت شلوارش را دیدم جان گرفتم .ترسیدم ،وحشت کردم .
رفیق روزهای بدم بود ... رفیق روزهای تنهایی ...
و من به این چشمان عاشق چه جواب میدادم؟
اگر که میگفتم ازدواج کردم برج محکمش میریخت .
خدایا چه میگفتم ؟
”لب از گفتن چنان بستم که گویی ؛
دهان بر چهره زخمی بود و بِه شد!“
با همان دهان بسته به طرفش قدم تند کردم .
romangram.com | @romangram_com