#سیب_دندان_زده_پارت_69
بعد شنیدن صدای در سالن نفس راحتی کشیدمکه رفت .
میدانستم این روزها برای اجازه نامهی عقد دوم به سراغم می آید .
سر به دیوار تکیه دادم .
نگاهم به قرآن روی میز یادگاری گوشه ی اتاق افتاد و چه دلتنگ بودم دوکلام با صاحب کتاب حرف زدن .
همدلتنگ بودم و هم قهر.
”گفته بودی هر دعایی زیر باران مستجابست
پس چرا همراه باران بر سرم سیل بلا ریخت“
صدای در سالن مرا سر پا کرد و از اتاق بیرون کشید .
در سالن را که باز کردم مادر را اخم آلود دیدم.
-بیا شام .
عقب گرد که کرد پرسیدم :چیشده ؟
بدون توجه به راهشادامه داد .
باز به اتاق برگشتم و لباس عوض کردم .
تا وارد عمارت شدم شیرین زبانی های شیرین شروع شد .
با این شاخ نبات ،غم کیلویی چند بود .
به طرف اشپزخانه راه افتادیم صدای جر بحث چند نفر می امد .
قامتش را که از پشت دیدم ایستادم ،پس نرفته بود .
قبل از جیم شدنم زندی مرا دید و گفت:شیرین مادر بروپیش خان بابا ...تو هم بیا اینجا خورشید.
شیرین دستم را ول کرد و رفت. چند قدم جلوگذاشتم ..
زندی نگاهی به هر دویمان کرد .
غیظ نگاهش را به روی شاهرخ متمرکز کرد :خجالت بکش جای دستت رو چونه اشه ، اون دختره هنوز زنت نشده این بلارو سر این دختر اوردی ... مردونیگته ؟ افرین بهت .
-زندی ...
-درد و زندی .
romangram.com | @romangram_com