#سیب_دندان_زده_پارت_67
’’بی تو با این همـــه تـو
من چه کنـم ...؟“
-من گویی اصلا نیستم پریا ...برام مهم نیست ... خودش ...وجودش ...ولی اسمش روم سنگینی میکنه دارم زیر این سنگینی اسمش مثل یک کاغذ مچاله میشم . پر چروک و زخم و زیلی ....اسم سنگینش روی منه وبا زن دومش برای خرید عروسی رفتن. میفهمی سخته برام؟!نگاهش عمق داشت درون نگاه تهی از هر چیزیم:
-نمیدونم به چه گناهی هردومون توی دام این دو برادر افتادیم ... نفرین شدیم ، نفرین ابدی .
-کاش این یکسال بدون هیچ تحولی درونم بگذره و طلاقمو بگیرم و برم پی کارم و هیچوقتم و دور بر اون باغ و ادماش پیدام نشه .
پریا پرحسرت گفت: کاش بشه که نشه .
-چی ؟
-تحول درونت ، ولی خودت که میبینی شاهرخ رو؟ مث الماس میمونه .
-اره کاش بشه از این الماس ناب گذشت .
اواسط پاییز بود وهوا گرم میشد و سرد میشد .
وارد باغ شدم .مش یوسف چراغ هارا روشن کرده بود .سلامی بهش دادم .از کنار عمارت گذشتم که صدای ملک بانو متوقفم کرد :کجا ؟
ایستاده به طرفش برگشتم. لب پنجره نشسته بود .
سلامی به این تابلوی زیبای خدا دادم. سری تکان داد و دستی به خاکپنجره کشید:شاهرخ اینجا بود میدونستی ؟
-خیر .
پوزخندی زد :خان بابا صداش کرده بود. یه قرار مداری بینشون امضا شد .
بی صدا نگاهش کردم .چشم ریز کرد :برنامه ی شیفت شباشو بهش داد ...چهار روز در هفته اینجا، سه روز پیش هووت عادلانه اس. نه ؟
پوزخند من هم به صورتش سیلی زد:
-مهم نیس اصلا کل هفته اونجا باشه .
-باز خان بابا بهت ارزش قائل شد. نه مثل من که نه قراری نه خونه ی جدایی ... پدرت هر وقت دلش بخواد میره سر وقت مادرت هر وقت خواست میاد .
-بعد از این همه سال یکم از کینه ات کم کن ملک بانو. تموم زندگیت شده زیر نظر گرفتن من و مادرم و رفت و امد اقاجون .
خندید ، قهقهه زد.اشکچشم زود: توهم به همین روز میافتی کمی صبر کن ، وقتی که محبت شاهرخ تو دلت افتاد به نفس هایی که تواون خونه هم میکشه حسودی میکنی.
سری به تاسف تکان دادم وبا اجازه ای گفتم و رد شدم .
قدم تند کردم تا به عمارت ته باغ، همان زندان دوماهه ام برسم.با هر قدم هق هقی میکردم .حقیقت حرف هایش خوره شد بر جانم؛ لعنت به توملک بانو .
romangram.com | @romangram_com