#سیب_دندان_زده_پارت_63


چیزی نگفت هر دو خیره به اتش در فکر و خیال خودمان بودیم.

شیرین با خنده به طرفم اومد :خاله خورشید موهاتو ببافم ؟؟

لبخند به رویش زدم و‌نشستم :مگه بلدی وروجک ؟

-زندی یادم داده میگه دخترای عاشق موهاشونو ‌میبافن .

از بازویش گرفتم و‌نشاندم روی پایم و کلی چلاندم و بوسیدمش عروسک جاندارم را...

-ور پریده حرفای گنده میزنی .

-خوب من میخوام تو‌عاشق داداش شاهرخ بشی .

خندیدم به رویش و بوسه بر چشم هایش زدم:

-بیا بباف ببینم میتونم عاشقش بشم .

شاهین به رویم خندید :اون برج زهرمار عاشق شدن نداره .

و چرا بلانسبتی در دل نثارش کردم؟!

اگر برج زهرمار بود بغل هایش چه معنی میداد ؟ اگر برج زهرمار است نگاه های خیره اش چه هست ؟و در جواب یک خیال بافی دخترانه تمام .

موهایم را میبافم شاید عاشقش شوم

سرمه ب چشم میکشم تا عاشقم شود

و چه معادله ی اسان و دست نیافتنی ...

کنار زندی و‌مادر نشستم دسته ی ریحان ها را به طرف خودم کشیدم و مشغول پاک کردنش شدم .

برخلاف عمارت آقاجون اینجا هیچ‌خدمتکاری وجود نداشت همه ی کارای عمارت خان بابا را زندی خودش انجام میداد.فقط ایام عید برای خانه تکانی میامدند .

نگاهی به دستانم کردم ،تازگی ها لرزش نامحسوسی داشت .گویی لرزش دستانم با لرزش دلم ارتباط مستقیم داشت .

-مامان جان چیشده به دستات زل زدی ؟

به جای من زندی اهی کشید و‌جواب داد :میلرزه دستاش ... بچم این مدت زیادی عصبی شده ،فشار روش بود ...الهی قربونت بشم ،چشم حسودا کور شه .

لبخندی به رویش زدم و مشغول شدم .چه داشتم که کسی بخواهد حسودیم را بکند؟!

زندگی شاد ؟ شوهر عاشق؟ مال و‌منال بی حد و‌حساب ؟

دلش خوش بود زندیم‌.

romangram.com | @romangram_com