#سیب_دندان_زده_پارت_62
خان بابا:شاهرخ ؟
برگشتم وکوبنده گفتم :همچین انتظاری ازهیچکدوم از مردای این دوره زمونه ندارم مخصوصا تو ... نه عاشق چشم و ابروتم نه با بودنت چیزی به من میرسه، مهمم نیست شبا پیش کی هستی؟! از اولم این قرارمون بود، منم گله ای نداشتم .
دو قدم عقب گرد کردم و برگشتم تا بروم و شاید با این نطق غرایم قوی جلوه کنم تا بداند شاهرخ درخشان که خورشید درخشان نمیشکند .حتی اگر تک تک سلول هایش اورا تمنا کند .
سر که روی پای شاهینگذاشتم ارام گرفتم .
بعد از شام شاهرخ رفت و خب زیادی تابلو است کجا؟
و اصلا هم دلم فشرده نشد با قدم هایی که دور میشد از عمارت،قلبم به دهانم نیامد
جانم به لب نرسید
به والله که نرسید .
عارف و شیرین اتش به پا کرده بودند و من راحت روی پای شاهین لم داده بودم .
عارف ناز میکشید و شیرین زبان میریخت.
شاهین دست به موهایم کشید :واقعا ناراحت نشدی از این کار شاهرخ؟
اهی کشیدم:نه ، وقتی ناراحتی ایجاد میشه که طرف رو دوست داشته باشی، ازش همچین کارایی انتظار نداشته باشی؛ من میدونستم یکی از همین روزا فیلش یاد هندستون میافته .
-دلم میخواست خوشبخت شی خورشید، به ابوالفضل که لیاقتش رو داری .
زمزمه کردم :کسی از آینده خبر نداره شاهین ... تو سعی کن پریا رو خوشبخت کنی میدونم که ته دلت دوسش داری .
خم شد ومستقیم به چشمانم چشم دوخت:
-پریا بهم رو نمیده خورشید.
-به نظرت محق نیس؟
شانه بالا انداخت.
-یه کاری کن پیش وجدانت شرمنده نباشی شاهین.
-میگم رو نمیده انگار منی نیس .
-کاری کن ببینه تو رو.
-دیوونه میشم با هر بار دیدنش.
-به نظرم هر دوتون دیوونه اید.
romangram.com | @romangram_com