#سیب_دندان_زده_پارت_61
به خاطر حقیقت محض حرف های ملک بانو همانچیز فشرده شده را از گلویم پایین داده و قدم به خانه گذاشتم .
بدون توجه به داد و بیداد های نشیمن مستقیم به اشپزخانه رفتم .
زندی تا مرا دید با ان پا دردش سریع خودش را به من رساند و در حجم اغوشش جا داد...
-درد و بلات بخوره تو سر این پسره ی هوس باز، غصه نخوریا .
لبخندی به رویش زدم و بوسیدمش چه میگفتم به این نگاه نگران زندی و نگاه دلسوز مادر.
برای کمک به انها دست به کار شدم .
نرفتم نشیمن که نشنوم حرف هایشان را، نبینم چشم هایشان را ...
که خان بابا با صدای بلند داد زد :خانووم خورشید اومد بفرستش اینجا .
نگاه خیره اشان به من دوخته شد.مادر با سراشاره زدکه بروم و زندی پلک رو هم گذاشت .
خیسی دستانم را با کناره های دامنم گرفتم شالم را روی سر جا به جا کردم .
صدای حرف زدن دو نفر می امد .
جلوی درگاه ایستادم و سلام دادم .
سرها به طرفم چرخیدند.شاهین و شاهرخ، عارف و آقاجون وخان بابا.
لبخند خان بابا جان میداد به تن سستم:
-بیا بشین ببینم پنجه ی خورشیدم .
نگاهی به صورت اخم الود شاهرخ انداخته و به طرف مبل کناریش رفتم.
نشسته و به اقاجون چشم دوختم او هم اخم داشت .
خان بابا رک و راست سر حرف را باز کرد :ببین باباجون خودت که میدونی ازدواج شما مصلحتی بود ...شاهرخ هم از اول گفته بود که ترانه رومیخواد عقد کنه ...خب راستش ... میخواد طی مدت کوتاهی اونم عقد کنه ...البته اینجا نمیمونه یه خونه ی جداگانه براش در نظر گرفتن .
چشم بستم تا کمی مردمک های خشکم را تر کنم .
شاهرخ به طرفم چرخید و مرا وحرکاتم را زیر نظر خود گرفت.پر سوال بود نگاهش .
آقاجون :خورشید دخترم ؟دسته ی مبل را فشردمو بلند شدم .
به طرف شاهرخ چرخیدم و بی تفاوت به چشمانش زل زدم :من مشکلی ندارم از اولشم نداشتم .خوشبخت شین ،با اجازه .
-وایسا ... نکنه فکر میکردی ترانه رو ول میکنم و به تومیچسبم؟؟
romangram.com | @romangram_com