#سیب_دندان_زده_پارت_60
گفتند دیوانه شنیدی زن گرفته؟!
دیوانه ام حتی زنش را دوست دارم....“
-پریا ؟
-جانم ؟
-میترسم ... از این رفتارش ... از بغل هاش میترسم .
چشم درشت کرد :از شاهرخ ؟
چشمانم را بستم وچنگ به موهایم زدم :نه از خودم ...دارم وا میدم .
اخم کرد و صدا بلند کرد:غلط زیادی ... مگه قرار نبود محکم باشی ... قوی باشی از الان وا دادی ؟؟ فردا پس فردا دست ترانه رو بگیره بیاره اینجا چه غلطی میکنی ؟؟
سر تکون دادم :نمیدونم ... از همین میترسم .
به جلو خم شد: خودتوببازی ... وا بدی ...بد تر از جهنم میشه اینجا برات .
”شهامت ميخواهد !
دوست داشتن كسى كه
هيچوقت هيچ زمان
سهم تو نخواهد شد...“
دامن را بالا دادم و از میان چمن های نم دار به طرف عمارت راه افتادم .
زندی گفته بود شام را همه انجا جمع هستند و من مثل هر لحظه ی این یک ماه و اندی تنها به طرف عمارت راه افتادم .
چند روزی هست که نیست؛ اویی که اسم شوهرم را یدک میکشد و من گویی چیزی گم کرده ام ...
صدای جر وبحث از عمارت می امد .
پا تند کردم...نرسیده به در ملک بانوبیرون امد .
سر تا پایم را با پوزخند کنج لبان سرخش رصد کرد:
-به موقع اومدی ... شوهرت میخواد تجدید فراش کنه عروس خانوم ... اونم بعد یه ماه از عروسیتون .. جالبه نه ؟؟
لبخندش خشکید :مردای این خاندان همشون دو زنه ان تو هم باید عادت کنی که دومی شیرینتره ...
از کنارم که گذشت چیزی در میان سینه ام فشرده شد .
romangram.com | @romangram_com