#سیب_دندان_زده_پارت_57


و چه باشکوه بود عروسیم از دور‌ ، چه سوزاننده بود از نزدیک .

و کاش کسی به اتش جهنمم نزدیک نشود ...

هرکه از راه میرسید به تخته ای میزد و ماشالله ای نثارم میکرد .

زیبا بودم ....میگفتند همچون فرشته شدی .

میگفتند دیگر شاهرخ غمی ندارد با این زنی که همچون پنجه ی خورشید است .‌

اما ما که خورشید ندیدیم .‌‌چه برسد به غ4ف1 پنجه اش .

خورشید طلوع نکرده به طرف مغرب کشاندند .

بعد گذشتن عقربه ی بزرگ ساعت از روی عدد سه باغ خالی از مهمان شد .

خان بابا دست به دستمان داد و راهی عمارت ته باغمان کرد .

دست این مرد شوهر نامی داغ بود همچون دل من .

و نگاهش سرد همچون دستانی که فرقی با تکه یخ نداشتند .

بدون توجه به اویی که خیره من بود دنباله ی لباس را گرفتم و‌ به طرف اتاق خواب راهی شدم .

حتی این دکور بی نظیر هم حالم را جا نیاورد .

جلوی آیینه که ایستادم آه از نهادم برخواست .

این من بودم ؟ زنی با لباس سفید ... زنی در آستانه ی یک زندگی نامعلوم ...زنی که فقط یک شب اسباب هوس مردانگی این مرد شد و حاشا کرد .

”به او جز از هوس چیزی نگفتند

در او‌جز جلوه ظاهر ندیدند

به هر جا رفت در گوشش سرودند

که زن را بهر عشرت آفریدند “

کتش را روی تخت انداخت و بی توجه به من با اخمان در هم تنیده لباس از تن کند .

دستم را لا به لای موهایم فرو کردم و سنجاق ها را باز کردم .دستمال مرطوبی برداشتم و هر چه زیبایی بود از خود پاک کردم .

دستانش روی شانه های عریانم نشست .نگاهی به اخمان درهم فرو رفته و‌چشمان سیاهش کردم .

-حس میکنم این همه سال بزرگ شدم که بشم یه بی آبرو و زن تو‌شم ...که تو مثل همیشه با اخم نگام کنی .

romangram.com | @romangram_com