#سیب_دندان_زده_پارت_53


”-من آدم آهنی ام؛

تکه آهنی تنها…

من آدم آهنی ام؛

آهنی... من... آه... اما...“

به چند قدمی اش که رسیدم سر بلند کرد .

بی اعتنا از کنارش گذشتم که پوزخندش صدا دار شد .

-طاقچه بالا میذاری ؟؟

-دلیلی نمیبینم ... شاید برداشت تو‌اینجوریه .

بازویم به عقب کشیده شد و تن به تنش چسباند .

چشم نازک کرد .تیز و‌پر نفوذ نگاهم کرد :خوشحالی نه ؟؟

سرد نگاهش کردم :میدونی چیه ... زیادی طلبکاری،هیچ چیز ... هیچ چیز دیگه خوشحالم نمیکنه .

پوزخندش برچسبی بر لبانش شد :شک دارم ... خوب تونستی خودتو بهم بندازی ... بازم میگم من هیچی یادم نمیاد ادمیم نیستم به کسی تجاوز کنم .

-من که مست نبودم ... هوشیار بودم ... ولی تو چی؟ آدمم تو‌ مستی غلطای زیادی میکنه که بعدا دیوار حاشاش بلندتره ...در ضمن منم ادم مریضی نیستم‌که الکی برای انداختن خودم بهت ابرو ‌و حیثیتمو ‌ببرم .

-از تو‌ هیچی بعید نیست .

-پس ببین از ادمای مست چیا بر میاد .

دندان روی دندان سایید .

عقب گرد کردم ... دستش از گودی کمرم رد شد .و من اورا با گرمای تن و داغی حرف هایم تنها گذاشتم .

در تمام مدت خرید هر دو ساکت بودیم و به جای ما زندی و‌ملک بانو‌ یک دنیا نظر دادند و حرف زدند.

من اندازه میگرفتم و‌شاهرخ کارت میکشید .

نمیخواستم‌نگاهش کنم و نکردم ولی اکثر مواقع سنگینی نگاهش را حس میکردم .

هیچ‌حسی به این مرد نداشتم .نه تنفر ...نه ترس ...نه عشق ...بی تفاوت .

تنها کسی که باعث و بانی این حال و روز ما بود مهران بود و بس .

خسته وبی حوصله با دستای پر از پلاستیک راهی خانه شدم .شاهرخ هم پشت سرم وسایل دیگر را میآورد .

romangram.com | @romangram_com