#سیب_دندان_زده_پارت_52
ساکت به قامت خوش تراشش که ازم دور میشد نگـاه دوختم...و چه بی خبرانه میبرند ومیدوزند و تنمان میکنند .
لبانش را روپوست شقیقه امگذاشت زمزمه کرد :
حالا هی از این سو
غلت بخور به آنسو!
حالا هی فکر و خیال کن!
با غصه خوردن و دلشوره گرفتن هیچ چیز درست نمیشود.باور کن فلسفه ی دنیا، قصه ی همان درویشی ست که وقتی از او خواستن زندگی رو معنا کنه، خورجینش رو زیر سر گذاشت و خوابید و دیگر بیدار نشد!نمون توگذشته خاطرات را رها کن...جلو جلو هم ندو که از نفس می اُفتی...الانو دریاب تا حالت خوب باشه.
-الان؟؟ الان بدترین حالتمه پریا .
-درست میشه .
-تودعاکن بدتر از این نشه ... همه توجنب وجوشن. عمارت ته باغ و رنگ زدن چیدن...خونه ی عروسه مثلا .
-باز خوش به حالت تو، عروس میشی ... من چی؟
پوزخندم در اتاقک کوچکم پیچید .سکوت کردم .
امشب هم پریا را از در پشتی به داخل اورده بودم تا کنارم باشد .
قرار بود فردا مرا ببرند برای خرید .
شاهرخ بعد از گرفتن مال ومنالش در باغ پیدا نمیشد ...خان بابا هم برایش خط ونشان کشیده بود .
صبح که بیدار شدم خبری از پریا نبود .ساعت ۱۱بود و یحتمل صبح زود رفته بود تا کسی او را نبیند .
صدای مادر امد که میگفت اماده شوم برای رفتن .
اب به سر و صورت زدم .لباس تن کردم .
از میان درختان به طرف عمارت راه افتادم .
شاهرخ دم در عمارت ایستاده بود.ایستادم و نگاه به قامتش دوختم .
اخموبود ...جدی بودی .ترس داشت این مرد .از رویارویی با اومیترسیدم ولی مگر مادر نگفت نترس؟ نگفت ادای قوی بودن را در بیار؟ نگفت همچو مومش کنم این مرد سنگ را؟
نفس عمیق کشیدم و راه افتادم .
شاید بتوانم .شاید نه حتما مادر چیزی میدانست که گفت .
باید اهنش کنم این دل را تا بکوبد بر سنگ وجود این مرد.
romangram.com | @romangram_com