#سیب_دندان_زده_پارت_48


زمستان...“

درون من پر بود از زمستان های یخ بسته .

از پله ها که بالا رفتم صدای کفش های پریا را شنیدم .سرم چرخاندم ... در ان چادر شب سیاه چه معصوم بود .و خاک بر سر شاهین .

لبخندی به او زدم.

منشی که به داخل راهنمایی کرد پشت سر هم وارد شدیم .

نگاهم در وهله ی اول به سفره ی عقد پر زرق و برقم افتاد .بعد به خان بابا...زندی...شاهین و عارف ... و در اخر به شاهرخ ...

نگاهش به انگشت هایش بود ... برعکس بقیه که نگاهشان مرا میکاوید .

چشمان شاهین با دیدن پریا گرد شد، مات شد.

حاج اقا که گفت کنار هم بنشینیم، نشستیم .

جانم در حال تحلیل بود .دستانم عرق سردی کرده بودند .نفس کم اورده بودم ...نفس نفس میزدم .

نگاهم به چشمان سرد و بی روح شاهرخ افتاد .

حاج اقا که شروع کرد، عرق سرد از پشتم جاری شد .

داشتن سند مسلخ رفتنم را میخواندند.

مهریه شیربها نفقه میدم.

فقط با صدای مادرکه اسمم را صدام میزد بله ای گفتم و صدای دست زدن بلند شد .

نگاه گیج و متعجب شاهرخ و بله ی او ...

انگشتر هایمان ...

عسل ...

و بوسه ی پریا بر گونه ام ...

و هیچ‌کس نپرسید این دختر چادری کیست!!

بعد از تشریفات عقد، همه با دهانی خالی از حرف های نگفته راهی عمارت شدیم .

پریا را ندیدم،کسی را ندیدم. من خود را میدیدم در میان جامه ی اراسته و جلوی آیینه نقش سرنوشتی مینوشتم نا معلومتر از فردا .

”ظاهر آراسٖته ام

romangram.com | @romangram_com