#سیب_دندان_زده_پارت_47


همان خدایی که باز نشنید التماس هایم را که خان بابا را از خر شیطان پیاده کند‌.

مادر هم حاضر شد؛ سرمه کشید، رژ گلبهی زد .شد دلبری که همتا نداشت .

با پارچه ای سیاه داخل اتاق امد و به پریا داد .

-این چیه ؟

پریا تای پارچه باز کرد .

-چادر شب.

پرسوال نگاهش کردم :میخوای چیکار ؟

-سرم کنم که نشناسن ...بالاخره هر جور شده باید تو عقد یه دونه خواهر باشم .

بغض داشت این دردانه ؟

سردی بود که از سرم سرازیر شد .باز بغض و لانه ی گلوی من .باز اغوش من و تنگ شدن بازوان من دور تن خواهر یک دانه ام .

بدون دیدن کسی سوار ماشین آقاجون شدیم .پریا هم با ماشین خود می امد .

تمام طول راه ساکت بودیم .

ملک بانو جلو نشسته بود و من و مادر عقب. آقاجون از اینه نگاهش به صورت ماه مادرم میخ شده بود .

و این میان ...

برای اولین بار ...

به ملک بانو‌ توجه کردم .از گوشه ی چشم به زاویه ی نگا آقاجون نگاه میکرد و چشمانش از اشک براق میشد و صورتش خیس نمیشد .

جلوی محضر که نگه داشت، پیاده شدیم.

ماشین شاهرخ آنطرف خیابان پارک بود .امده بودند .

هوا گرم بود ولی من می لرزیدم ... سردم بود .

”به تکرار یک فصل دائم رسیدم

زمستان

زمستان

زمستان

romangram.com | @romangram_com