#سیب_دندان_زده_پارت_45


اشک به چشم اورد و رفت .

پریا کنارم نشست .هنوز بی صدا اشک میریخت و من پر سوال نگاهش میکردم‌:

-چته ؟

-خوب بود ؟

-چی ؟؟

نگاهش را به دستانش دوخت :بغلش ؟

مات ماندم .

-یا اینکه جونشی ؟؟

سُر شد دست و پایم .

سُر خورد اشکاهایم .

این حسرت نهفته در حرف هایش‌کوه را از پا در می آورد چه برسد مرا.

چشم بست .اشک ریخت:

-خوش به حالت خورشید؛ خوش به حالت که بغلت کرد،ارومت‌کرد،اروم شدی. جونشی! تو جونشی و من هرزه،تو‌ رو قد شیرین دوست داره و من رو قد یه شب زیر خوابی .

بغضش خانه را لرزاند،حسرتش آتش به جان میکرد ،و لعنت به تو شاهین .

به تو و برادرت که درد به جانمان میکنی .

ارام بازو دور تنش پیچیدم .گونه ی خیس از اشکش را بوسیدم:قربون دلت شم پریا. نگو، دق میکنم .

چنگ به قلبش زد :داشتم میترکیدم خورشید. داشت دق میکرد این لامصب ،خاک بر سر من که هنوز دوسش دارم ... خاک بر سرم خورشید .

تنگتر در آغوشش کشیدم .ارامتر هق هق کردم .بیشتر مردم .

بیشتر دق کردم از این حسرت خواهر ...

جلوی اینه ی میز توالت نشسته بودم .نگاهی به چشمان براق از اشکم انداختم .لب گزیدم .

تازه به عمارت آمده بودم .برای آزمایش خونم رفته بودیم .

من و شاهرخ هر دو اخم داشتیم، هر دو ساکت بودیم .هردو میدانستیم خواست خودمان نیست .

از همان جا به خانه ی پریا رفتم و بعد از ساعتی دستور رسید برگردم .

romangram.com | @romangram_com