#سیب_دندان_زده_پارت_38


دست ترانه رو گرفت :ببین خان بابا این دختر زن صیغه ایمه ... یه ساله که زنمه. منم اون شب ...

داد خان بابا بالاتر رفت :زنم زنم نکن ..‌ یه کاری نکن از ارث محرومت کنم و از ابروی این دختر و خاندان بگذرم .

تا اسم ارث امد دست ترانه بازوی شاهرخ را چنگ زد و نگاهش ملتمس،شاید این حرکت را منی دیدم که میخکوب این شوک چشم ابی بودم .

شاهرخ نگاهی به ترانه کرد .نفس عمیقی کشید و دست ترانه را گرفت و بیرون زد .و من در تلاش برای معنی کردن رفتار ترانه ...

بعد از سونامی که چشم آبی در باغ به راه کرد و رفت، بعد از دیدن زنم زنم کردن های شاهرخ و رفتنش چشم در چشم خان بابا شدم .

گریه کردم، ضجه زدم که بیشتر از این خوار و‌خفیفم نکند ... مگر زور بود؟ او‌ زن دیگر نمیخواست. من هم شوهری که دلش پیش معشوقه اش باشد نمیخواستم...من از بچگی تک ستاره ای هم در آسمان نداشتم چه برسد مردی که مال خودم باشد .

طالع من هم مثل مادرم نحس بود .

در این خاندان تجدید فراش کردن گویا رسم بود؛ عموی مرحوم، پدر بنده و حال کسی که میخواستند شوهرم باشد .

این وسط حرف خان بابا یکی بود .آسمان به زمین بیاید ”باید“ با هم ازدواج کنیم .

چه شاهرخ چهار زن داشته باشد چه عزب باشد و مجرد. این وسط حرف من هم پشیزی ارزش نداشت.

وقتی نگاه ملتمسم را به آقاجان ساکت دوختم سر پایین انداخت .

بلند شدم پر بغض و درد گفتم:خوشبختی و بدبختی هر دومون رو شما تعیین میکنید. فردا پس فردایی هر اتفاقی افتاد مثل موش قایم نشین بمونین و ببین سر دوتامون چه بلایی اوردین .

سکوت مطلقی بود‌که حکم فرما بر عمارت ...نگاه ملک بانو رویم سنگینی میکرد .چون میدانست پای برادر زاده ی محترمش هم در میان است زبان در دهان گرفته بود وگرنه اینجا بلوایی به پا میکرد که نگو .

چند قدم عقب رفته:من راضی نیستم. به والله که حتی برای حفظ ابروی من و‌خاندان هم باشه راضی نیستم .

و با اجازه ای گفتم و رفتم .

از عمارت که بیرون زدم چشم در چشم عارف و شاهین شدم .هر دو‌ اخم داشتند، ساکت بودند، پر سوال برای اشک‌هایم .هر دو‌نگاهشان پر از دلسوزی بود.

عارف :خوبی خورشید؟

مگر همان برادر ناتنی نبود که به توجه زندی و‌ خان بابا به من حسادت میکرد؟ حال حالم را میپرسید و نگاهش پر نگرانی بود؟؟ باور کردنی نبود!

جوابی به این سوالش ندادم رو به شاهین گفتم :بیا من گفتم. گفتم نه آبرو‌ میخوام، نه شوهری که زن داشته باشه. اینا حرفشون زوره، کاراشون زوره .این خاندان بناشون با زور ساخته شده. اینم که هاکذا ... من تقصیری ندارم؛ تو این ماجرا بی تقصیرترینم و در عین حال همه ی انگشتا به طرف منه .بفهم شاهین اینا با حرف من از این آبروی لعنتی نمیگذرن ... ”دختر که باشی نمیفهمی واقعا عزیزی یا به خاطر آبرو خانواده عزیز میشی...“

شاهین :خورشید ...

حرفش را قیچی کرد و‌نگاهش پر ندامت شد .

سری تکان دادم و از وسط باغ به طرف خانه راه افتادم .هر قدمم پر از درد بود ...هر قدمی که در این باغ پر درد میگذاشتم عذاب بود، عذابی که تحمیل میکردند، زور میکردند .

صدای گرفته اش از پشت تلفن به گوش رسید :بفرمایید؟

romangram.com | @romangram_com