#سیب_دندان_زده_پارت_37


بغض من از ظلم، بغض او از زور ...

شاید هر دو‌باخته ایم .من عفتم را ...دخترانگی هایم را ... شادابی ام را ...اینده ام را...

و او معشوقه اش را ...

نفس گرم پریا به گوشم‌خورد :دورت بگردم چرا ساکتی ؟

لبان به هم چسبیده ام را از هم‌جدا کردم :چی بگم پریا ؟

بوسه ای بر موهایم زد :هر چه دل تنگت میخواهد .

-دلم دو هفته پیش رو میخواد .

بفضم که معلوم نبود بود ؟ حتما بود‌که پریا هم بغض کرد.

-دلم خیال راحتم رو میخواد، دلم پاکیم رو میخواد .دلم میخواد زور بالا سرم نباشه، ابروم سر جاش باشه .دلم مامان رو میخواد .این روزا موهای سفیدش زیاد شده پریا... دم نمیزنه ولی میدونم داره داغون میشه .

چانه اش را به زانو ام تکیه داد :اون کی دم زده؟کی شکایت کرده ؟شاید به خاطر همین مظلوم بودن و شکایت نکردنشه که زندگی خودش و دختراش به این روز افتاده.

-چرا مامان رو انقد دوس داری؟ اون ولت کرده پریا !

-مگه میشه ادم مادرش رو دوست نداشته باشه؟‌ ولم کرده و هرماه یکی دو میلیون جرینگی میاد تو‌حسابم ؟ ولم کرده که قبضای خونم خود به خود پرداخت میشه؟ ولم‌کرده که هر جا میرم برای کار بعد دو سه روزه میگن قبولی؟ خورشید همه اینا کار مامانه شاید مجبور بوده به خاطر تو منو بذاره کنار ولی حواسش شیش دونگ به زندگیمه که سختی نکشم درد بی پولی نداشته باشم .ساکت شد‌ و دلم غنچ‌رفت برای محبت های زیر پوستی مامان .و کاش انقدر مظلوم نبود.با زنگ مادر اماده شده و راهی باغ شدم .دلم از این باغ هم پر بود، پر بود که به دل خواه خودش هر کجا که میخواست سرنوشتم را میکشاند .

مستقیم به طرف عمارت زندی رفتم .وارد عمارت نشده از سر و صدای داخل نشیمن دلم ریخت .

صدای خان بابا بود .

قدم تند کردم؛ دلم گواهی بد میداد .دلی که این روزها نمیزد .اگر هم میزد مهم نبود .

داخل که شدم سلامم مواجه شد با سکوتی سنگین .

سرهایی که به طرفم‌ چرخیده بودند ...و دو تیله ی آبی نا آشنا که تَر بودند و چسبیده به شاهرخ .

خان بابا با همان اخمش گفت :سلام بابا جان بیا بشین .

نگاه سنگین چشمان آبی دخترک اذیت میکرد. گویی کوهی بود بر پشت سرم .

کنار آقاجون زندی و مامان نشستم .درست رو به روی شاهرخ و صاحب دو چشم آبی،نگاه شاهرخ هم به من بود .

لب باز کرد :اصل کاری خورشیده ..‌ من اول ترانه رو عقد ‌میکنم بعد خورشید رو...راضی هستی؟

طرف صحبتش‌گویا با منی بود‌که نگاهم به دخترک زیبای چشم ابی ترانه نامی بود.

خان بابا داد زد؛ چشم بستم :خورشید غلط میکنه با تو راضی باشه ... مقصر تویی تو باید کوتاه بیای نه این دختر مظلوم که از همه بیشتر ضربه خورده .

romangram.com | @romangram_com