#سیب_دندان_زده_پارت_36
دستانم لرزید .
لبخند روی لب های شاهرخ نشست
سرم به پایین افتاد .
چک چک خون را به دلم ریختم
شعر چه کردی که به هم ریختم ؟
ولی ناگهان صدای زندی بلند شد :به والله حاج اقا همچین شرط و شروطی بذاری حلالت نمیکنم. مگه بچم خورشید کم کشیده؟ کم درد داره که درد مطلقه بودنم روش میذارین .از شما انتظار نداشتم همچین حرف بزنی. یکی رو بدبخت میکنی که اون یکی خوشبخت شه؟ دست مریزاد مرد ... ریش سفیدی میکنی لا اقل کاری کن خوشبخت شن و ابرومون رو حفظ کنن نکه بدتر کنی .
با ساکت شدن زندی سکوت سنگینی حکم فرما شد .
اشکانم صورتم را که بی سر و صدا شست و شو داد؛ فشرده شد قلبم، نفسم کم اورد...
امد ونرفت...رفت و نیامد نفس لعنتی.
خان بابا آهی کشید :حق داری خانوم...همون حرفی که قبلا زدم. شاهرخ خورشید و عقد میکنی و زنتم پشت بندش ...البته با رضایت خورشید مقصر هر کی باشه اول و اخرش این خبط و خودت کردی .
داد شاهرخ ...عربده اش ...خروشان شدنش همچون اتش فشان بود:
-من زیر بار نمیرم ،من زن دارن خان بابا، میفهمی یعنی چی؟
به طرف اقاجون برگشت : عمو تورو به جون دخترت، زنم دلش میشکنه،نابود می.شه. نذار هردومون بسوزیم ،نذار بشیم شمشیر دو لبه تیز .
اقاجون سرش را به زیر انداخت .
خان بابا ساکت و صامت و اخم کرده در حال چرخوندن تسبیحش به رو به رو خیره شد .
و من هق هقم را در اغوش زندی و میان تار و پود پیراهنش خفه کردم .
کاش کر میشدم و داد و فریادش را، خدا خدا کردنش را نمیشنیدم .
تاب نیاوردم و پا به فرار گذاشتم تا برسم به اخر باغ، تا برسم به جایی که صدای بغض دار مردی را نشنوم که فکرش شکستن دل همسرش صیغه اش بود.
من شاهد نابودی دنیای منم باید بروم دست به کاری بزنم .
با چشم هایی که مثل کوره میسوختند به صفحه ی سیاه tvچشم دوخته بودم .
پریا موهایم را میبافت .سکوت خانه را فقط تیک تاک ساعت و لالایی زیر لبی پریا میشکست .و من گویا چندین سال است حرفی نزده ام .
بعد از ان شب ... بعد از به تاراج بردن دخترانگی هایم ...بعد از تحمیل کردنم به مردی زن دار ...من هنوز هم ساکتم؛ ساکتم تا ببینم این مردم حافظ آبرو چگونه مرا به اجبار زنِ مردی زن دار میکنند؟ تا ببینم چگونه هر دوی ما میشکنیم؟
من بی مقصر و مردی مقصر ...
romangram.com | @romangram_com