#سیب_دندان_زده_پارت_34
چشمانم به ساختمان دوبلکس اخر باغی بود که مادر میگفت آقاجون برای او ساخت و ملک بانو نذاشت و حال ...
پیشانی ام را ب شیشه تکیه دادم .چشم بستم، بغض کردم و اشک نریختم . دلم نمیخواست شاهرخی را مجبور به عقدی کنم که دلش نمیخواست .
ان شب نه او مقصر بود، نه من! مقصر مهران بود و در و دیوار آن انبار .
با تقه ای که به شیشه خورد از جا پریدم .شاهین بود. اشاره زد بیرون بیایم و به آتیش اشاره کرد که روشن کرده بود.
شالی برسرکشیدم و از همان پنجره بیرون رفتم .رو به رویش، روی بلوک سیمانی نشستم .
اتش را دوست داشتم؛ ارامم میکرد .
-خوبی؟
سر بلند کردم :اره خوبم .
لبخندی پر غم زد :ولی شاهرخ داغونه .
باز چشمانم که به اتش رقصان جلوی چشمانم دوخته شد .
-خورشید خودت راضی به این عقد هستی؟
باز نگاه گنگ من میان نگاه خوش رنگ شاهین دوخته شد. شاید پریا هم حق داشت شیفته ی این پسرک گول زنک شود .
-نه ولی چاره چیه؟
جلو امد :به خان بابا بگو .
-شاهین.
-خورشید ...با این عقد شاهرخ نابود میشه .
-من چی ؟ به نظرت خیلی زنده ام ؟ خیلی سر حالم ؟ من تا اخر عمر همینم .
ساکت نگاهم میکرد نیش زدم :شاید سرنوشت منو پریایت اینقدتلخه ... اون از خواهرم اینم از من .
اخمانش که در هم فرو رفت بلند شدم لحظه ی اخر گفتم :به خان بابا میگم .
به طرف خانه که رفتم مادرم را با چشمان ترم دیدم و دلم فشرده شد .دلم از بدبختی خودم، مادرم و خواهرم فشرده شد و اشکم تراوش کرد .
صبح با همهی دو دل بودنم، با همه تردیدم و ترسم راهی عمارت شدم .
بدون سلام به زندی به طرف نشیمنی رفتم که صدای گفت و گو می آمد .
گفت و گویی که صدایشان اشنا بود .این آشناییت صداها مرا کنار دیوار مشرف به نشیمن متوقف کرد .
romangram.com | @romangram_com