#سیب_دندان_زده_پارت_33


خنده ای که اشکم‌چشمانم را در اورد ...اشکی که هق هقم را بلند کرد .

”-نم نگاهی ؛

وگاه آهی .

این بود زندگی…!“

به طرفم هجوم اورد؛ از شانه هایم گرفت و بلند شد :اره ؟؟ تو که دیگه مست نبودی ؟ مهران چه غلطی کرده ؟

سر پایین انداختم با صدای خش داری گفتم :من رو ‌تو ماشینش بی هوش کرد .

قدمی عقب رفت و‌دستانی از تنم جدا شد .

شاهرخ اخم کرده نگاهم میکرد،با گوی های سیاهش زیر نظرم گرفته بود .همان گویی هایی که ان شب مرا ترانه میدید و مست و پر حرارت جانم را میگرفت .

صدایش بلند شد :بفرما ... اینم از مهران حالا کجاس زنعمو ؟؟

-رفته .چند روز پیش بلیت داشت برا اتریش .شاید این دختره دروغ میگه.

لبخند بی حالم کش امد .

آقاجون بلندتر از همه گفت :بس کن ملک ... تو این وضعیت دروغ جایی نداره ...حالا هم برو‌ خونه .

نگاه خصمانه اش تا اخرین لحظات رویم سنگین میکرد .

بی حال روی مبل نشستم .

صدای ارام شاهرخ امد :من زیر بار این عقد نمیرم خان بابا .

خان بابا: منم زیر بار این بی آبرویی نمیرم شاهرخ .حرف اول و اخرم اینه تا دوهفته دیگه عقد میکنید،میفهمی ؟

شاهرخ پر اخم نگاهم کرد و بلند شد و بی حرف بیرون رفت. و من چه مظلومانه نشسته بودم در جایگاه گوشت قربانی که دست به دست میشد .

خنده داشت این حال من .

”-خنده می‌بینی ولی ؛

از گریه‌ی دل غافلی!

خانه‌ی ما اندرون ابرست و

بیرون آفتاب…“

دو روز بود که صدای داد و‌فریاد شاهرخ گاه و بی گاه از عمارت بلند میشد و من ساکت و صامت از پشت پنجره ی اتاق شاهد بیرون رفتنش بودم که نصف شب هم بر نمی گشت .

romangram.com | @romangram_com