#سیب_دندان_زده_پارت_32
با دیدن شکنجه گرم، در درگاه ایستادم .نگاهم میکرد؛ کلافه، پشیمان، متعجب، حیران .
خان بابا با یک من اخم گفت :همه برن پی کارشون، فقط شاهرخ وخورشید و جمشید بمونن .
کسی تکانی نخورد ولی با بلند شدن عارف و شاهین بقیه هم پی شان را گرفتند .
مامان کمکم کرد روی مبل بنشینم و خودش هم رفت .
سر پایین انداختم .
نگاه کردن به اویی که در عین مقصر بودن مقصر نبود سخت بود.
خان بابا نفسی کشید: نمیخوام بدونم این اتفاق چه طوری افتاده ...برای چی ؟ چون دونستنش نه تنها هیچی رو درست نمیکنه که بدترش هم میکنه ...از طرفی دلم نمیخواد ذره ای ابروی خانواده به خطر بیافته یا حرفی، حدیثی پشت سر ما و نوه هام باشه .برای همین بهتر در اسرع وقت یه عقد ساده بکنید .
همچنان سر به پایین در حال گوش دادن نطق خان بابا در باره حفظ آبرو بودم .
صدای پر تردید شاهرخ بلند شد:یعنی چی خان بابا ؟
صدای خان بابا بلند تر، تیزتر و کشنده تر شد :یعنی اینکه خربزه خوردی پای لرزشم بشین. یعنی اینکه دست خورشید ومیگیری و عقدش میکنی ... یعنی والسلام .
چشم بستم از سوزش اشک و صورتم تر شد .
آبروی کل خاندان به ناف من بسته اس و والسلام .
صدای داد و فریاد شاهرخ بلند شد .نمیخواست مرا، میگفت مست بود چیزی یادش نمی آید .
خان بابا و اقاجون هم با یه من اخم نگاهش میکردند .
و من چه بی تفاوت بودم به این داد و فریاد هایی که در مقابل ضجه های ان شب من هیچ بودند .
ملک بانوکه در درگاه نشیمن نمایان شد و نگاه شاهرخ به او افتاد چشم ریز کرد و گفت:اون برادر زاده ی نجست کجاس؟
ملک بانو اخم کرد :به اون چیکار داری ؟
پوزخند شاهرخ خش شد به جانم :سوال اینه که اون به ما چیکار داره ؟ اون منو مست و پاتیل برد باغ لواسون ... خورشیدم که خودش دست وپاشو نبسته بود؟ من مست بودم ... هیچی، هیچی یادم نمیاد ... از کجا معلوم کار برادر زاده ی محترمتون نیس ؟؟
ملک بانو جیغی زد. چشم بستم، شکستم از جمله های بعدیش..
صدا بلند کرد :شما دو تا کثافت کاریتون رو کردید میندازید سر مهران ...خجالتم خوب چیزیه .
شاهرخ با همان پوزخندش گفت :علی اقا هم مهران و دیده .
با این جمله چشمان ملک بانو شد چشمه ی تردید،|رو به من کرد :اره ؟
خندیدم از این ذلیل شدنم ...از این خوار شدنم خندیدم .
romangram.com | @romangram_com