#سیب_دندان_زده_پارت_31


منِ خو کَرده به غَم را .

با پلک های نیمه باز ...با جان پر دردم علی آقای مات و مبهوت را دیدم که چشم به ما دوخته و من آب شدم .

ارام چشم بستم تا نفهمد بیدارم، نفهمد بیدارم و شاهدم که شاهد بی عفتی من است...شاهد است که نابود شدم ...ذلیل شدم .

صدای کوبیده شدن دستش به سرش و صدای یا خدایش و قدم هایی که دور میشد در گوشم اکو داد .

چند دقیقه بعد چیزی روی تن نیمه عریانم کشید و باز رفت .

چشم به زور باز کردم و شال خونی ام را روبه رویم دیدم و عقم گرفت .چشم بستم و ‌اب دهن قورت دادم تا حالم بدتر نشود .

صدای ضعیف ولی هراسان علی اقا از بیرون می امد و من با گذشت هر دقیقه تحلیل میرفتم ‌.‌

دستان و پایم از شدت محکم بودن طناب ها سر شده بودند و کاش دردم تنها این ها بود...

نفهمیدم کی به عالم بی خبری رفتم! بی هوش شدم از شدت بدن درد وبی آبرویی .

بیمارستان بود ...من بودم، مادرم بود ...زبان قفل شده ی من ...گریه های زندی...التماس های شاهین ...و ...

خبری از پلیس نبود ...خبری از شاهرخ نبود ...از مهران نبود.

لال شده بودم ...لال ماندنم هم بهتر بود .دکتر زنانی که با تاسف وضع وخیمم را شرح میداد .دکتری که میگفت شب زفاف سختی داشتم .و چه میدانست این دکتر که من بی شوهر زن شدم؟ من بی سایه ی سر رسوا شدم .

این وسط آقاجان نبود ...‌خان بابا نبود ...شاهرخ هم نبود .

حتی پریا هم امد،خود زنی کرد، داد و فریاد کرد . فحش داد ...فحش داد ...فحش داد.

و نمیدانست دردی را دعوا نیس این همه حرص ...

”این که با خود می کشم هر سو؛نپنداری تن است!

گورِ گردان است و در او،آرزوهای من است.“

ملک بانو هم امد ...از دور تماشایم کرد و کرد و رفت .شاید اتش انتقام را این زنک در دل مهران روشن کرد و دامن مرا هم در بر گرفت .

بعد از چند روز مرخص شدم .

همان طور صم بکم ...بدون ذره ای حرف.

دلم حرف زدن نمیخواست، غرق شدن را میخواست. غرق شدن در لجن زار مشکلاتم...درد هایم .

مستقیم مرا بردند عمارت خان بابا .

نشیمن را آقاجون ،خان بابا، عارف، شاهرخ و شاهین پر کرده بودند .

romangram.com | @romangram_com