#سیب_دندان_زده_پارت_29
درکه باز شد در نور کم سوی چراغ زرد رنگ قامت مهران را دیدم .
لبخندمرموزش را ،چشمان خمار و قرمزش را و نفر دوم که بود ؟
شاید یکی مثل خود کثافتش!
قدم به انباری گذاشت ...
صدای کش دارش شخص ثانی را به داخل هدایت کرد :از هوش نری اونجا بیا تو،پاهایی که کمی نامتعادل بودند ...
قامتی که پوشیده در لباس های مارک دار ...و صورتی بدمست
جذاب ...مردانه
غیر قابل باور
شاهرخ؟؟
شاهرخ بود و در باورم نمیگنجید حجم این همه تعجب .
شاهرخی که روی مبلی سمت راستم از مستی ولو بود و با خماری نگاهم میکرد و در این میان چیزی میان سینه ام یک جا نمینشست .
مهران لبخند به لب روبه رویم زانو زد .
پر از سرگرمی...
سرش را به طرفی خم کرد و نگاه به چشمانم دوخت.
لبانم از بغض و ترس میلرزید :چی از جونم میخوای ؟
سرش جلو آمد، زمزمه وارگفت :آبروتو ...آبروی تو و شاهرخ رو ...آبروی خاندان درخشان رو.
اشکم چکید .
با صدای خفه ای پرسیدم :چرا ؟
خنده ای کرد ...
روی قالی نخ نما نشست و به دیوار تکیه زد:
-پارسال یواشکی دختراورده بودم خونه ی عمه ،مامانت فهمید و هیاهو شد .پیش چشم همه خان بابات سیلی زد و من رو خوار کرد .جلو چشم این رفیق فابریکم ...شاهرخ درخشان ...هر چی از دهنش در اومد بارم کرد. درحالی که خبر نداشت شاهین و شاهرخش چه گوههایی میخورن. از اون به بعد کار عمه ملک شد سرکوفت زدن؛ شدم بی لیاقت، شدم ننگ، شدم تو سری خور .هی شاهرخ رو تو فرق سرم میکوبیدن .خان بابات ازم رو میگیرفت ،عمو جمشید ادم حسابم نمیکرد ،بدتر از اینا بابام بود؛ عمه که بهش گفت از شرکت انداختتم بیرون،بعدا فهمیدم شاهرخ به مامانت گفته دختر اوردم عمارت .
سرش را به طرفم چرخاند .
صدای خنده ی شاهرخ و هذیان هایش ...
romangram.com | @romangram_com