#سیب_دندان_زده_پارت_28
اینجا انباری ویلای لواسون ملک بانو بود .
و مهران ...
نفسم تند شد .
ترس ذره ذره ی جانم را فتح کرد و فریاد زد و فریادم را در اورد:
-کمممممک ....کسی بیرون نیس ؟ یا خدا ...علی آقاااا ... کجایی؟
علی آقا سرایدار ویلا بود و این چه وقت نبودن بود ؟
اشکم از ترس سرازیر شد .مچ دستانم از تقلایی که میکردم و طنابی که مثل سمباده کار میکرد می سوخت .
فریادم بارها وبارها در فضای خفه ی انباری پیچید و پیچید .
خسته از گلو دریدن های بیهوده، با دست و پای بسته و به طرف عقب خزیدم و به دیوار سیمانی تکیه دادم . روی قالی کهنه نخ نمایی نشسته بودم که تقریبا کف انباری را گرفته بود .بوی شومی به دماغم میپیچید .این کار مهران و قصد و عاقبتش جانم را به لرزه می انداخت .
با چشمم دنبال چاقویی شیشه ای چیز نوک تیزی میگشتم ولی زهی خیال باطل ...
عاری از هر گونه وسایل کمکی بود.
چند مبل کهنه ای هم سمت راستم بودند همان هایی که به خاطر ریختن اب رویشان از ملک بانوکتک خوردم .
دلم مادرم را میخواست با نگاه مهربان و نگرانش یا زندی همیشه در حال ذکر گفتن را ...
دلم از این همه بی کسیم میسوزد!
حتی به یک بنی بشری هم نگفتم که کجا میروم تا شاید خبری از من بگیرند .
لعنت به منی که به خاطر یک مهمانی به چه مخمصه ای افتادم!
کاش زندی پی ام را میگرفت که آهای دخترک خود سر قلم پایت را بشکن و اماده شو بیا مهمانی یا خان بابایی که پر از مهربانی از پنجره اش به من میگفت :امشب را به خاطر او تحمل کنم .
قطعا تحمل میکردم ولی هیچ یک از اینها گفته نشد .
هق هقم از این همه افکار مالیخولیایی در امد .
چشم بسته و سر به دیوار پشت سرم تکیه دادم و گذاشتم خوب اشکانم روان شوند...
نمیدانم چه ساعتی از شب بود؟! صدای خنده ی چند نفر باغ را در برگرفته و مرا بیشتر میترساند .
لبانم از ترس میلرزید از اینکه صداها به انباری نزدیک میشدند .
دستانم سِر شده بود ،چشمه ی اشکمم هم خشک ...همچون زبان و لبانم!
romangram.com | @romangram_com