#سیب_دندان_زده_پارت_27


نگاهم به قامت نشسته پشت فرمانش خیره ماند .

پوفی از تردیدکشیدم .به طرف در سمت شاگرد رفته و باز کردم و در تشک نرم صندلی فرو رفتم .

بوی سیگار میداد فضای ماشین بی حرف به خیابان چشم دوختم .

سرفه ای کردم و‌ پشت سرش عطسه ای .بوی سیگار مخلوط به چیز دیگری بود .

هرچه بود به سرفه ام انداخت .

دستمال سفیدی به طرفم گرفت:

-چت شد ؟

-مرسی. نمیدونم شاید از بوی سیگار ماشینته،چی زدی اینجا انقد خفه اس؟

و پشت بندش عطسه ی من و دستمالی که روی بینی ام‌چسباند .

نفس عمیقی کشیدم ...

دستمال هم بوی خاصی میداد .

دماغم را گرفتم .نفسم رفت ...چشمانم رفت.

بی اختیار چشمانم بسته شد و از حال رفتم .

چشمانم سنگین بود و‌به میل به گشوده شدن نداشت .برای باز شدن جانم را میگرفتن .

تنهای صدای اطراف، صدای جیرجیرک ها بود .

چشم که باز کردم نور زرد رنگ لامپ پر مصرف چشمم را زد .بی اختیار دوباره پلک روی هم فشردم .

کم کم با عادت کردن چشمم به نور چراغ اطرافم را کاویدم .

بوی نا میداد،کهنگی ...

جعبه های میوه روی هم تلنبار شده بودن و تقریبا فضای زیادی از مکان را گرفته بودند.

دستانم، پاهایم ذوق ذوق میکرد .

تکان خوردن هم امری محال بود !

مگر من توی ماشین مهران نبودم ؟ مگر مقصدم خانه ی خواهرم نبود ؟ اینجا که هیچ شباهتی به آنجا نداشت!

با دیدن جعبه ای پر از کیف مدرسه، دنیا روی سرم آوار شد .

romangram.com | @romangram_com