#سیب_دندان_زده_پارت_26
تنش به تنم چسبید :خورشید؟
-اگه میلی ترک عادت داشتم خبرت میکنم حالا هم بکش کنار .
مشت به دیوار کوبید:
-خورشید؟
تکراراسمم فقط عزمم را جزم میکرد برای فرار .
به طرف پاچلاقی راهرو رفتم که باز شاهرخی را دیدم که کیف به دست و اخم به پیشانی نظاره گرمان بود و این نگاهش اذیتم میکرد.
نگاهش حرف هایش را برایم تجلی میکرد ...حرف هایی که خوشایند مذاقم نبود .
شاید شاهرخ لجش گرفته بود از نزدیکی دوباره ی من و مهران ویا برای اینکه حرفش را پشت گوش انداخته بودم حرفی از کار کردن کوزت وارانه ی من که تقصیرش ملک بانو بود نزد ...
مهران هم با دیدن مقاومت من باز تهدید کرد که پشیمان میشوم و من تهدیدش را مثل دفعه ی قبل نادیده گرفتم.
روز مهمانی بود و ملک بانو نتوانست با وجود خان بابا و زندی از من کار بکشد.
دم غروب وقتی اصرار های زیاد زندی را مبنی بر شرکت درمهمانی دیدم ارام از عمارت بیرون زده و به خانه رفتم و وسایل را برداشته و لباس تن کردم و از در پشتی باغ جیم شدم.سرم هم میرفت عمرا به ان مهمانی پا میگذاشتم. مهمانی ای که نگاها سنگین بود،پچ پچ های بلند، پوزخند ها برنده و نیش ها کشنده .
از کوچه باغ بن بست که بیرون زدم به خیابان اصلی پا گذاشتم .مهران را گوشی به دست و تکیه به ماشین دیدم ...مرا که دید ابرو بالا انداخت و چیزی به طرف پشت تلفن گفت و قطع کرد .
لعنتی به شانسم فرستادم .
جلویم ایستاد ...لبخندش عجیب جذاب بود و باز لعنت به دل من .
-جیم شدی؟
چشم در حدقه چرخاندم :مفتشی اصلا بهت نمیاد! نمیدونم چه اصراری به این شغل داری؟!
پرسرگرمی نگاهم کرد :فقط مفتش توام ... به بقیه کاری ندارم .
-اینم از شانس منه. میری کنار رد بشم مفتش شخصی ؟
خنده ای کرد:
-کجا میری ؟
-خونه ی پریا .
به طرف ماشینش رفت:
-بشین میرسونمت .
romangram.com | @romangram_com