#سیب_دندان_زده_پارت_25
-جانم شاهرخ ؟
با قدم های بلند خودش را به ما رساند ...
-چشم خان بابا رو دور دیدین ؟
قیافه ی نرم ملک بانو به انی سخت شد وخون خوار .
-تو اینچیزا دخالت نکن پسر جون .
نگاهش را در نگاه بانو چرخاند لبخندی زد :اوکی کار و میسپرم به کاردونش روز خوش.
با رفتنش نگاه خصم آلود ملک بانو مرا کاوید و دادش به هوا رفت :یالا ...تا یه ربع دیگه مشغول کار ببینمت .
پشت به من کرده و رفت .بغض کرده راهی خانه شدم .دلم میخواست پریایم را ببینم. یک هفته ای میشود خبری ازش نداشتم ولی مگر این عفریته میگذاشت به مراد دلم برسم؟
باز خوبیش اینجاست شاهرخ دید و مطمئنا خبرش شب به گوشخان بابا و اقاجون و زندی میرسه.
بعد ساعت ها دستمال کشی و جاروکشی جابجایی وسایل ... درست جلوی در اتاق عارف چهار طاق روی پارکت ها دراز کشیدم و صدای ترق تروق استخوان هایم در امد.
اتاق عارف طبقه ی همکف بود و رو به باغ ... و پاچلاقی راهرو هم نمایی از عمارت زندی را نمایش میداد .
پنجره و پا چلاقی ای که باز بود و نسیم مطبوع دم غروب تابستان را به همراه خود به داخل می اورد .
کارها تمام شده بود و من از دیدن خواهرم منع ...
چشم بستم ...هنوز هم بغض داشتم از این همه زور ...از این همه منع در زندگیم ...
صدای پایی نزدیک شد و مرا از جای پراند . نگاهم در تاریک روشن راهرو به مهرانی افتاد که با لبخندی نظاره گرم بود ...دستم را به دیوار تکیه دادم و بلند شدم .
نگاهش سر تا پاییم را کاووید .
-خسته نباشی .
نامحسوس عقبی رفتم و گلدان را روی میز جا به جا کردم :ممنون .
-شاید عمه داره انتقام من رو از تومیگیره نه ؟
پوزخندی زدم ...داغ میزد .
-عادت کردیم ...
بی هوا نزدیکی اش را به حداقل رساند :ترک بده عادتت رو ...میتونم ترکش بدم فقط بخواه خورشید .
ازترس برخوردی به دیوار چسبیدم و چه ترس بیهوده ای...
romangram.com | @romangram_com