#سیب_دندان_زده_پارت_24
حال وحوصله ی جمع را نداشتم ... دلم خانه و اتاقم را میخواست .
از درکه بیرون آمدم با آقاجان روبه رو شدم از وقتی آمده بودم این سومین دیدارمان بود ...
خیره خیره نگاهم میکرد ...
سلامی داده و سر پایین انداختم ...پدرم بود ...دلم برایش میرفت ولی با این برخورد سرد ... نگاهمم به سویش نمیرفت .
ناگهان دستش کنار صورتم لغزید وموهایم را داخل شالم هل داد.
-چرا اخمات توهمه ؟
قلب که در دهان بزند واویلاست:
-هیچی آقاجون ...
کمی که در تاریک وروشن چراغ نگاهم کرد دستش را عقب کشید وگفت :کی هست ؟
-هیشکی خودشونن .
سری تکان داد و از کنارمگذشت .
وکاش میتوانستم در میان بهتم لبخندی بزنم نازی برای پدر بیایم ...یا شاید بوس ریزی روی گونه اش بکارم ...
یا حتی بغلی کنم به مدتچند ثانیه تا باور کنم پدری دارم از جنس اشراف زاده .
بند کیف را روی شانه جابه جا کردم ...
هنوز از عمارت ملک بانوچند قدمی دور نشده بودم که صدایش بلند شد :کجا سرتوانداختی پایین داری میری ؟
برنگشتم ولی صدایش هر جنبنده ای را متوقف میکرد .
سرم را کمی چرخاندم :بیرون، کار دارم .
-لازم نکرده، لباساتوعوض کن بیا کمک دست خدمه فردا پس فردا یه عالمه مهمون داریم.
کمی برگشتم پر حرص صدا بلندکردم :منو با کیا عوضی گرفتی ؟ خدمه که گرفتی ملک بانو .
از چند پله ی ایوان پایین امد:تو هم کمتر از خدمه نیستی برام ... یالا برو لباساتوعوض کن بیا کارت روانجام بده ...زبون دراز شده برا من.
از سر شانه ی ملک بانو نگاهم به شاهرخ و رخ پر اخمش افتاد ...
-زنعمو ؟
ملک بانوکه به پشت سر چرخید. کاملا معلوم بود انتظار دیدن شاهرخ را نداشت؛ فکر میکرد همه به باغ کرج رفته اندکه اینگونه یکه تازی میکرد .
romangram.com | @romangram_com