#سیب_دندان_زده_پارت_22


-بهش رو‌نده خورشید .‌‌.. تو‌دهن اون دلتم بزن که ازش خوشش نیاد ..‌ یه کثافتیه دومی نداره .

آهی کشیدم ...راست میگفت باید تو‌دهن دلی میزدم که با دیدنش تند میشد و کند .‌..

گیریم که اصلا کثافت هم نباشد رابطه ی من او میشد حمام‌خون توسط ملک بانو ...

سرم را در شکمش فرو بردم ...

دستی روی موهایم کشید ...

-مامان خوبه ؟

به آرامی سر تکان دادم ...

-مواظبش باش اون زنیکه اذییتش نکنه ...

سرم را برگرداندم :پریا تو‌میدونی چرامامان نمیذاشت این سه سال بیام تهران ؟

سری به نفی تکان داد ...

ناامید از جوابی باز چشم بستم خسته بودم و دلم خواب میخواست ولی هوا هم رو به تاریکی بود و نمیخواستم امشب را هم اینجا بمانم ...

بلندشدم لباس پوشیده به همراه ظرفی ازکوکوسبزی های داغ پریا از خانه اش بیرون زدم .

باز مامان خانه نبود ...

ظرف را در آشپزخانه گذاشته و لباس عوض کرده و در میان هوای تاریک و روشن غروب از میان درخت ها راهی عمارت زندی شدم ...

پاها و پایین دامنم از رطوبت سبزه ها مرطوب میشدند ...چشم به جای پاهایم دوخته بودم که کجا میگذارم که ...

ناگهان دستی بازویم را گرفت و کشید ...قلبم از حرکت ایستاد ...

صدای مردانه اش در گوشم پیچید:کجا خانوم خانما؟

دیگر این قلب ظهر نبود که از شوق تند شود ...

بلکه این‌بار از ترس تند میشد ...مخصوص تنی که به تنم چسبیده بودبا حرکتی عقب رفتم و اخم الود گفتم :چه خبرته زهرم ترکید .

نخودی خندید :شرمنده ... کجا ؟

-عمارت .

صدایم خشن بود و سرد .

کمی میترسیدم در این باغ بی در و پیکر ان هم موقع تاریکی،باز دست هرزش دور کمرم پیچید :فکرات رو ‌کردی ؟

romangram.com | @romangram_com