#سیب_دندان_زده_پارت_21
پر تردید لب باز کردم :
-مهران رو میشناسی ؟پسر دایی عارف ...
چشم ریز کرد :که چی ؟
-نظرت راجع بهش چیه ؟
خندید :تو این سه سالی که نبودی خوب اون وخاندان رو شناختم ...مهرانم همینطور ... یه مارخوش خط وخال زبون بازِ بیشرف...
ابرو بالا انداختم :مطمئنی؟
ساکت شد وبه صفحه ی tvخیره ماند.
-پریا ...
-بعد جریان منو شاهین ...نمیدونم از کجا باخبر شده بود اومد سراغم که مثلا از این خان گستران نسیبی ببره ...
عضلات صورتم خشکشدند ...
با زورلب باز کردم :
-هنوزم اونجوریه ؟
-بدتر ...
کاهوی در دستم روی قالی افتاد ...
صدلی ضربان قلبم تند نشدکه هیچ کندتر هم شد ...
و من نمیشنیدم آن هیاهوی درونیم را ... و گویی شیشه ای شکست که صدایش اشکم را در اورد .
سرم را روی پاهای ظریفش گذاشته و دراز کشیدم ...نگاهش را به صورتم دوخت.
متفکر بود ...اخم کرده ...
- حالا چرا یه هو یاد مهران افتادی ؟
جریان را به پریا گفتن که عیبی نداشت، بالاخره منکه قصدی نداشتم ...
-امروز بهم پیشنهاد داد ... کلی زبون ریخت ... منم ازش خوشم میاد ...خب ...
-بهش جواب دادی ؟
تشرش را ارام جواب دادم:نه ... هنوز جواب ندادم ...
romangram.com | @romangram_com