#سیب_دندان_زده_پارت_150


-کجا؟

نگاهم را به یقه ی خراب شده زیر کتش دوختم و دست بردم درستش کردم :میرم خونه زندی کار دارم .

چانه ام را گرفت و سر بلند کرد و‌نگاهم را میخ نگاهش کرد :چیکار؟

چشم ابرو‌امدم برایش:خصوصیه .

خندید و‌کنارش زده و راهی عمارت خان بابا شدم .

پاچلاقی اتاق خان بابا این موقع ها عجیب به درد میخورد .

چند تقه به چهارچوب در زده و صدایش مرا داخل برد .

سلامی دادم و روبه روی میز چوبی کارش نشستم‌و‌مشتم را پر از بادام هندی کردم دانه دانه دردهان گذاشتم و عجیب می چسبید .

با لبخند نظاره گرم بود.

-اینجور نگام نکنین خان بابا خجالتم میدین .

-کاش اینقدر بهت سخت نمیگرفتم .

دست پراز بادام هندیم مشت شد :کاش هیچوقت منو نمیفرستادین شیراز .

-فرستادم تا خانوم تاج کمتر اذیتت کنه ...فرستادم تا آقاجونت یکم قدر بدونه...فرستادم تا طعم تنهایی و بچشی و وقتی این طایفه به جرم اون یه شبی که بابات خبط کرد تنهات گذاشتن بتونی گلیم خودتو از آب بیرون بکشی ... فرستادمت ولی پشیمونم دختر جون ... از اینکه نتونستم ازت مراقبت کنم و دوتا بی غیرت عفتت رو به باد دادن شرمندتم ... ولی ازدواجت با شاهرخ ...

میان حرفش پا گذاشتم :اشتباه بود آقاجون ... اشتباه محض بود ... مجبورم کردین به ازدواج با مردی که از وقتی حقیقتا رو فهمیده بهم انگ دندان زده رو میچسبونه و‌یادش نیست این خودش بود که منو دندون زد .

سرش را پایین انداخت .

-فکر میکردم اونقدری بهم دل بستین که یکی به اسم ترانه هم نتونسته از هم جداتون کنه ... همون ترانه ای که ورد زبون شاهرخ بود و‌اخرش بهش خیانت کرد ...و حالا به خاطر سرکوفت شاهرخ.. .

-خان بابا اینا سرکوفت نیستن ... اینا زخمن ... اینا نیشن ... این مردی هم که بهش دلبستم دلش یه زن دندون نزده میخواد .

آهی کشید و پاکتی را جلویم گذاشت .

-نصف ارثت که از من بهت میرسه ... نه ازت میپرسم کجا میری نه اینکه سر پناهت کجاست میدونم پا کج نمیذاری . میدونم آبروت برات مهمه پس نگهش دارمطمئنم این پول هم تا وقتی که بخوای ساپورتت میکنه اگه هم که کم اوردی شماره ی وکیلمو بگیر.

پاکت سفید را در دست گرفتم و داخل جیب سارافونم قایم کردم . دست پر چروکش را بوسیدم .‌صورتش را بوسیدم و‌او‌هم موهایم را بوسید .

از اتاق خان بابا که بیرون زدم خانوم تاج را با سینی شیرینی و شربت دیدم .

با دیدن من ابرو بالا انداخت و من هم بر حسب عادت سلامی دادم.

لبخند زنان پرسید :خبریه؟ یواشکی ملاقات میکنین .

romangram.com | @romangram_com