#سیب_دندان_زده_پارت_147
شیرین را زمین گذاشته و بلند شدم :نه خوب خوبم الکی نگران نشو .
راهم را به طرف مادری کج کردم که با چشمای نگران هر حرکت ورفتارم را برانداز میکرد .
کنارش نشستم و سر به شانه اش تکیه دادم :چته خورشید ؟
-هیچی مامان جونم .
-پس این چند روزه چه مرگته که یا اشکت دم مشکته یا بی حوصله ای یا ...
چشم بستم:مامان ...
دستش روی صورتم قرار گرفت :جان مامان بگو خودتم سبک کن .
نفس عمیق و به ریه کشیدم بوی کرم دست و صورت نیوای مادر :چشم یه روزی میام میگم . فقط الان نه .
لبانش به گوشه ی پیشانیم چسبید .
شیرین پسته ها رو روی زمین ریخته و اشکال هندسی میساخت . و زندی با هر هنرنمایی شیرین قربان قد و بالای یه وجب نشده اش میرفت .
خیالم که از حال خوب پریا جمع شد بی سر و صدا از عمارت بیرون زدم و تاکسی گرفته و به طرف وسط شهر راه افتادم .
اس ام اس حاوی متن :خونه ام سر راه برام ماست و سیگار هم بگیر .
خواندم و لبخندی به این پرویی ذاتی اش زدم . شاید این دختر مدتی همه کسم باشد .
شاید زمانی که از خودم و آن باغ بریدم مرا نگه دارد.
’’گاهی از خود میبریدم
گاه دل میبردم از خود“
#علیرضا_آذر
تقریبا سوپر مارکتی را خالی کردم و راهی کوچه ی پت و پهن و پر از درخت های توپی و بید مجنون .
ساختمان های با نمای سیمان سفید و روبه زردی .
نه باغی نه کاخی نه قصری از قصر های بالا شهر .
اینجا وسط شهر بود ... پر سر و صدا ولی دنج .
شاید آنجا جهنمی بود و منی که از بهشت دل بریده بودم ... و من در همان بهشت خدا کسی را نداشتم .
”من در بهشت ، هیچ کسی را نداشتم
romangram.com | @romangram_com